شناسهٔ خبر: 28853 - سرویس مسکن و شهرسازی
نسخه قابل چاپ

امروز روز تهران است؛ شهری كه از شهريت افتاد

محمود دولت‌آبادی محمود دولت‌آبادی*: تهران قدیم، شهری قابل درك بود. اما تهرانی كه این روزها می‌بینم، از درك خارج شده است. هر شهری یك محدوده‌ای دارد. تهران اما محدوده‌ای ندارد؛ نه سرآغاز شهر مشخص است و نه پایانش. معلوم نیست از كجا شروع شده و به كجا ختم می‌شود.

اكوسیستم این شهر ویران شده. باغ‌ها خراب شده‌اند و همه‌چیز انگار در این شهر ویران شده و به جای این ویرانی هم، ساختمان‌هایی سربرآورده‌اند كه هیچ هویتی ندارند و فقط بالا رفته‌اند و نمای كوه را گرفته‌اند. انگار اختاپوسی روی شهر افتاده تا همه‌چیز را از بین ببرد؛ باغ‌ها، كوچه‌های قدیمی، خانه‌های قدیمی، ییلاق‌ها، درخت‌ها و هرآنچه آن شهر قدیمی دوست‌داشتنی و قابل درك داشت، خورده شده، از بین رفته و به جای آنها آپارتمان‌های ده، بیست طبقه بالا رفته است.

شهری كه پیاده رو ندارد؛ پیاده‌رویی كه جزو حقوق اجتماعی شهروندان است. شهر شهریت خود را از دست داده. تهران دیگر شهریتی ندارد و دلالان و نوكیسه‌ها، جان شهر را از آن گرفتند و به جای آن ساختمان‌های ده، بیست طبقه و برج‌های بدقواره ساختند. برای من این شهر از دست رفته. فكر می‌كنم كاری هم دیگر از كسی برنمی‌آید. این شهر دیگر، نه آن شهر قدیمی دوست‌داشتنی قابل درك می‌شود و نه تبدیل به شهر دیگری كه شهریت تازه خود را دارد و خاطرات تازه خود را می‌سازد. شهری كه باید در حافظه جمعی محفوظ بماند، دیگر در حافظه جمعی نیست. چون این حافظه جمعی با قواره‌های معماری كه زندگی در آن انجام می‌گرفته، محفوظ می‌ماند.

اما حالا با این همه معماری عجیب و غریب و بی‌تناسب، دیگر معماری خاص برای شهر وجود ندارد. یا مكان‌هایی كه حافظه فرهنگی و هنری شهر را حفظ می‌كردند، دیگر از بین رفته است. به عنوان مثال لاله‌زار قدیمی در تهران، بخشی از حافظه هنری شهر بود. اما بعد از كودتای ٢٨ مرداد، این خیابان را به محلی ناخوشایند تبدیل كردند و بعد از انقلاب هم كه دیگر خراب شد و به جای آنكه دوباره به مرجعیت فرهنگی و هنری خود باز گردد، پاساژ چراغ و لامپ ساخته شد. در چنین شهری مردم چطور حافظه‌جمعی داشته باشند یا بخواهند آن را حفظ كنند. مردمی كه در شهر بی‌حافظه زندگی می‌كنند، پای‌شان روی زمین نیست.

وقتی به آدم‌هایی كه در این شهر راه می‌روند نگاه می‌كنیم، بدون هیچ حافظه جمعی مشترك احساس می‌كنیم مردم روی هوا راه می‌روند. حالا دیگر خیلی دیر شده و نمی‌توان درمقابل این همه ویرانی و از دست رفتن، كاری كرد، شهر را دوباره آباد كرد و ساخت.

كاری نمی‌شود كرد اما، من همچنان در این شهر زندگی می‌كنم. همچنان در خیابان‌ها راه می‌روم، در كافه‌ها می‌نشینم و با مردمی معاشرت می‌كنم كه مهربان هستند. من نه با این شهر، كه با مردم مهربانش زندگی‌ام را ادامه می‌دهم. چون لجوج هستم و دوست داشتن مردم از طبیعت كودكی من می‌آید، با مردم در این شهر می‌مانم. در شهری كه هیچ‌وقت خویشاوند آن نشدم و در تاخت و تازها، هرآنچه قابل درك بود را از دست داد و حالا درك‌نشدنی و سخت، به گسترش هرآنچه نازیباست ادامه می‌دهد و شهری رها شده است. و چاره‌ای هم ندارم. چون چاره‌ای هم نیست و نداریم.

* نويسنده

نظر شما