شناسهٔ خبر: 46497 - سرویس مسکن و شهرسازی
نسخه قابل چاپ

وقتی زمین لرزید؛

روایت زمین‌لرزه سرپل ذهاب از زبان یک زمین‌شناس

زلزله سعید افسری‌فرد*: این‌جانب زمین‌شناس هستم و در شرکت مهندسی مشاور مهاب قدس کار می‌کنم. محل کار من در شهر ازگله قرار دارد. شبی که زلزله آمد، به اتفاق سه نفر از همکارانم، بعد از صرف شام، در خوابگاه شهرک ازگله مشغول تماشای تلویزیون بودیم. خوابگاه ما دو طبقه بود و اتاق نشیمن در طبقه دوم قرار داشت. برخی از همکاران هم داخل اتاق خودشان مشغول استراحت بودند. ساعت ٩:٠٥ شب بود که زمین‌لرزه آمد. همه‌جا با صدایی مهیب به‌شدت تکان خورد؛ صدایی شبیه حرکت ماشین سنگین یا غلتک از روی سقف خانه.

ما بهت‌زده شده و سراسیمه خوابگاه را ترک کردیم. وقتی در محوطه شهرک جمع شدیم، به همکارانم گفتم که شاید پیش‌لرزه باشد و بهتر است بیرون بمانیم. از آنجا که تنها زمین‌شناسِ جمع بودم، احساس کردم چون در این زمینه اطلاعات بیشتری دارم، می‌توانم نقش راهنما را ایفا کنم. این تصور من به فاصله کوتاهی با یک تصمیم اشتباه رنگ باخت. بعد از گذشت ٢٠ دقیقه از زمان زلزله و با مراجعه به سایت مرکز لرزه‌نگاری کشور مشخص شد زمین‌لرزه‌ای که ما تجربه کردیم ٤,٥ ریشتر و کانونش هم ازگله بوده است.

به سه دلیل تصمیم گرفتم به اتفاق همکارانم به داخل خوابگاه برگردیم؛ اول اینکه حدود یک ماه پیش نیز زمین‌لرزه خفیف‌تری را همین‌جا حس کرده بودم. چون زمین‌لرزه‌هایی از این قبیل در زاگرس (که لرزه‌خیزترین پهنه ایران هست) مسئله‌ای عادی است، به‌سرعت فراموشش کردم. دلیل دوم، دو زلزله خفیف پس از زمین‌لرزه ٤.٥ریشتری با مرکز ازگله بود؛ آن هم به فاصله یک دقیقه از هم در ساعت ٩:١٨ به بزرگای ٢.٣ و ١.٩. گمان می‌کردم این لرزه‌ها، پس‌لرزه‌های زمین‌لرزه ٤.٥ریشتری اول هستند. دلیل سوم هم سرمای بیش از حد هوا به همراه وزش باد بود که ماندن در بیرون از خوابگاه را برای ما دشوار می‌کرد. به‌همین‌دلیل تصمیم گرفتیم به خوابگاه برگردیم. به همکارانم توصیه کردم اگر زلزله آمد سعی کنید داخل چهارچوپ در باشید و توصیه‌هایی از این‌دست. غافل از اینکه قرار بود بزرگ‌ترین شانس زندگی تا دقایقی دیگر نصیب‌مان شود. داشتم در اتاق‌ نشیمن درباره خصوصیات زلزله‌های زاگرس از دید زمین‌شناسی صحبت می‌کردم و هنوز این کلامم «که بیشتر زمین‌لرزه‌های این منطقه از زاگرس بزرگای زیادی ندارند...» تمام نشده بود که رویداد اصلی اتفاق افتاد. چشم‌تان روز بد نبیند. همه‌جا با شدت زیاد می‌لرزید. ما ناخودآگاه به سمت پله‌ها دویدیم. یادم افتاد که پله‌ها در زمان زمین‌لرزه خطرناک‌ترین مکان‌های ساختمان‌ها هستند. فریاد زدم به سمت پله‌ها نروید. برای یکی از همکاران دیر شده بود. به گفته خودش صدای من را شنیده بود، ولی به دلیل تکان‌های شدید دیگر نتوانسته بود خودش را کنترل کند. من هم به اتفاق نفر دیگر دست یکدیگر را گرفته بودیم و با دست دیگر از سرمان محافظت می‌کردیم؛ گویی که با کمک دست‌مان می‌توانستیم جلوی بلوک‌های سنگین و بزرگ را بگیریم. همان دو، سه ثانیه اول برق قطع شد و دیگر بقیه موارد را در تاریکی مطلق حس کردم. هر ثانیه انتظار مرگ داشتم. به این فکر می‌کردم که آیا دوباره خانواده‌ام را می‌بینم؟ آن‌قدر زمان سخت گذشت که فکر می‌کردم چند دقیقه است که داریم می‌لرزیم و خدا می‌داند تا چه زمانی باید همین‌طور در جهات مختلف تکان بخوریم. در صورتی که بعدا اعلام شد مدت‌زمان زمین‌لرزه حدود ١١ ثانیه بوده است.

یادم می‌آید که بیشتر تکان‌ها در جهت شمال–جنوب بود، چون جهتی که ایستاده بودم در خاطرم بود. صدای شکستن، صدای افتادن اجسام، صدای فریاد آدم‌ها و حیوانات در مقابل صدای زمین‌لرزه چیزی نبود. در میان صداهایی که می‌شنیدم، صدایی بود که تاکنون نشنیده بودم. صدای غرش مهیب، خیلی بلندتر و قوی‌تر از انفجار؛ صدایی که مثل موج زلزله کم و زیاد می‌شد. همه‌جا را خاک فرا گرفته بود. به‌سختی می‌شد نفس کشید. بعد از آن لحظات دلهره‌آور و وقتی که زمین آرام گرفت، با چراغ موبایل‌ به اطرافم نگاه می‌کردم. باورم نمی‌شد زنده هستم. بعد از اینکه مطمئن شدیم سالم هستیم و مشکل خاصی برایمان پیش نیامده، به سمت اتاقم رفتم. در را به‌سختی باز کردم و فقط لپ‌تاپ و کاپشنم را برداشتم و به طرف بیرون خوابگاه دویدم. به پله‌ها رسیدم. در اثر تخریب دیوار اثری از پله نبود و باید از خرابه‌ها پایین می‌آمدم. خوشبختانه موفق شدم. وقتی به محوطه رسیدم، همه همکارانم را دیدم؛ به غیر از شکستگی سر و ضرب‌دیدگی کسی آسیب جدی‌ای ندیده بود، ولی همه بهت‌زده شده بودیم. به لطف وجود باتری و آنتن‌های موبایل منطقه توانستیم به‌سختی با خانواده تماس گرفته و آنها را از سلامت خود مطلع کنیم.

بعد از گذشت چند دقیقه با چند نفر از همکاران به کمک مردم شهر ازگله رفتم. دست‌مان خالی بود. تنها چراغ قوه موبایل‌هایمان بود. فقط توانستیم حمایت روانی کنیم. به آنها توصیه کردیم به‌هیچ‌وجه داخل خانه‌ها برنگردند و آنها را تشویق کردیم تا آمار همسایه‌های خود را بگیرند تا اگر از آنها خبری نیست، به‌سرعت به کمک‌شان برویم. بعد در فضای باز آتش روشن کردیم. برق همچنان قطع بود. مرکز کوچک درمانی شهر اصلا آمادگی چنین واقعه‌ای را نداشت. فقط یک آمبولانس وجود داشت؛ آن هم فقط افرادی که وضعیت بغرنجی داشتند را جابه‌جا می‌کرد. نمی‌دانستم کجا زلزله آمده است. از هیچ‌جا خبری نبود. آنتن موبایل هم با اتمام شارژ باتری مرکز قطع شد. حتی یک ماشین هم از سرپل ذهاب نمی‌آمد. چند سناریو در ذهنم ساختم؛ اول فکر کردم مسئولان سرپل ذهاب از زلزله خبر ندارند چون تصور می‌کردم که ازگله، مرکز زمین‌لرزه هست که البته با وجود پاسگاه‌های مرزی و بی‌سیم تصور درستی نبود. بعد فکر کردم شاید پل‌هایی که روی رودخانه‌های مسیر هست خراب شده یا ریزش کوه راه را مسدود کرده که کسی نمی‌آید. نمی‌دانستم فاجعه اصلی در سرپل ذهاب و روستاهای اطراف آن اتفاق افتاده است. با همکارانم تصمیم گرفتیم به یکی از کارگاه‌ها که بین سرپل ذهاب و ازگله قرار داشت، برویم. چون خوابگاه ما با وجود اینکه سازه سبکی به‌نظر می‌آمد دچار آسیب شدیدی شده بود. هرچه به سمت سرپل ذهاب می‌رفتیم شدت تخریب‌ها بیشتر می‌شد. از ماشین‌های امدادی هیچ خبری نبود.فقط خود مردم بودند که به هم کمک می‌کردند. اولین آمبولانس‌هایی که به سمت ازگله و روستاهای اطرافش حرکت کردند، ظهر فردای بعد از زلزله بود....

شاید جزء معدود زمین‌شناسانی باشم که در مرکز یک زمین‌لرزه ٧,٣ریشتری قرار گرفته و زنده مانده است. خیلی حس عجیبی است. این تجربه تلخ و دلهره‌آور و ترسی که در لحظات زمین‌لرزه بر من گذشت، همیشه همراه من خواهد بود.

*دانش‌آموخته کارشناسی‌ارشد زمین‌شناسی-تکتونیک

منبع: شرق

نظر شما