شناسهٔ خبر: 30688 - سرویس شرکت‌ها

ناصر فکوهی تشریح کرد؛

تشریح مسائل زنان در جامعه ایرانی/ شعار «برابری زنان و مردان» معنای خود را از دست داده است

ناصر فکوهی ناصر فکوهی انسان شناس، نویسنده و مترجم ایرانی می گوید: مفهوم «زنانه شدن» به معنای زنانه شدن در موقعیت پیشینی نیست، بلکه به نوعی به معنای درک عمیق موقعیت زنانه در رابطه هماهنگی است که با طبیعت داشته و دارد.

به گزارش پایگاه خبری وزارت راه و شهرسازی، «مفهوم «زنانه شدن» به معنای زنانه شدن در موقعیت پیشینی نیست، بلکه به نوعی به معنای درک عمیق موقعیت زنانه در رابطه هماهنگی است که با طبیعت داشته و دارد.» این‌ها را ناصر فکوهی انسان‌شناس، نویسنده و مترجم ایرانی می گوید. او دانشیار گروه انسان‌شناسی دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران، مدیر وبگاه انسان‌شناسی و فرهنگ و عضو انجمن بین‌المللی جامعه‌شناسی و ایران‌شناسی ‌است. فکوهی در گفتگویی مشروح با شهروند از مسائل زنان در جامعه ایرانی می‌گوید.

شما در بسیاری از مقالات و گفت‌وگوهایتان در مورد مسأله زنان به‌طور اعم و زنان ایرانی به‌طور اخص حساسیت داشته‌ و روی این موضوع کار کرده‌اید. با توجه به پژوهش‌های‌تان درباره راه‌های توانمندسازی این بخش از جامعه ایرانی سخن بگویید و توضیح دهید وقتی از توانمندسازی زنان سخن می‌گوییم دقیقا منظورمان چیست؟

توانمندسازی به ٣معنا به کار برده می‌شود: یکی وقتی فرد یا گروهی به دلایل درونی یا بیرونی، اصولا فاقد مهارت‌های لازم برای ورود به زندگی اجتماعی و مفیدبودن است و مشکلات زیادی برای ارتباط با دیگران و حتی اداره خود دارد، مثل اقشار محروم و فقیر و حاشیه‌ای‌شده در یک جامعه. دوم زمانی که فرد یا گروهی توان پیشین خود را از دست داده و باید این توان به او بازگردانده شود. مثلا وقتی دونده‌ای مجروح شده باید با تمرین، قدرت دوندگی خود را دوباره به دست بیاورد. زمانی نیز منظورمان از توانمندسازی ایجاد شرایطی است که قابلیت‌های موجود در یک فرد یا یک گروه اجتماعی که شکل بالقوه دارند، به شکل بالفعل دربیایند. ما در مورد زنان ایران نیز هر ٣نوع توانمندی را لازم داریم. در بخش‌های بسیار فقیر، فاقد سرمایه‌های اجتماعی و اقتصادی و طبعا فرهنگی، نیازمند شیوه‌های کاری به گونه نخست هستیم. این گروه‌ها عموما زنانی هستند که سخت‌ترین شرایط را تجربه می‌کنند، مثلا زنان فقیر سرپرست خانواده که همسران‌شان معتاد یا مجرم و در زندان هستند و باید در سخت‌ترین شرایط، هم کار و هم یک یا چند کودک را بزرگ کنند یا زنانی که مورد سوءاستفاده جنسی در جامعه قرار گرفته یا می‌گیرند و به‌مثابه برده جنسی در جامعه زیر فشار و استثمار هستند.

در همه این موارد نخستین واکنش و برخورد «جرم‌زدایی» از این موقعیت‌ها و برعکس تعریف جرم در مسئولان این موقعیت‌هاست. مثلا در  شرایط فقر مطلق، زندگی بدون درآمدی هرچند اندک و زیر فشار برای تربیت کودکان، نظام اجتماعی باید ورود داشته باشد و از طریق کمک‌های مالی و اجتماعی به این زنان امکان دهد به عضو مفیدی برای جامعه تبدیل شوند. این رفتار نوعی کمک از سر لطف نیست، بلکه جامعه در این زمینه مسئولیت دارد و جامعه‌ای که این کار را نکند باید بیمار و مجرم دانست. در مورد دوم نیز زنانی که خودفروشی می‌کنند یا زنان معتاد یا کارتن‌خواب و غیره را که رو به فزونی دارند باید «قربانی» دانست و اولا از آنها جرم‌زدایی و به ایشان کمک کرد که از این وضع خارج شوند و ثانیا باید قانونی را که امروز در برخی از کشورها ازجمله در اسکاندیناوی و فرانسه وجود دارد یا درحال تصویب است، یعنی «جرم تلقی‌شدن» استفاده از خدمات جنسی را به تصویب رساند. در این قانون «مشتری» است که درحال انجام یک عمل جرم‌آمیز تلقی می‌شود و باید مجازات شود و نه زنی که دست به ارتکاب این کار زده و یک «قربانی» به حساب می‌آید.

در مورد دوم، ما با زنانی روبه‌رو هستیم که قابلیت‌ها و مهارت‌های خود را از دست داده‌اند: این گروه‌ها، معمولا زنانی هستند که پس از تحصیلات و باوجود تمایل به باقی ماندن در حوزه اجتماعی کار و خلاقیت اجتماعی، به دلیل ازدواج یا فشار خانواده ناچار این راه را رها می‌کنند و صرفا خود را به قرار گرفتن در موقعیت زن خانه‌دار محدود می‌کنند. خانه‌داری، همسر و مادربودن از فضیلت‌های بزرگ و ارزشمند زنان است که باید در هر جامعه‌ای تقویت شوند. اما این فضیلت‌ها بنابر تجربه تاریخی و کنونی در تضاد با قابلیت‌های علمی، هنری و اجتماعی زنان نیستند.   بنابراین اگر زنانی بخواهند هر دو این فضیلت‌ها را داشته باشند باید این امکان به آنها داده شود. این کار با تغییر رفتارهای زناشویی و ایجاد امکانات نهادی در نظام اجتماعی ممکن است. بنابراین باید برنامه‌ای اساسی برای دادن امکان بازگشت زنانی که مهارت‌های تحصیلی و اجتماعی خود را به دلیل ورود به زندگی خانوادگی از دست داده‌اند، به وجود آورد. این برنامه بنابر این‌که از یک ترک فعالیت کوتاه‌مدت (زنان جوان) است یا بلندمدت (زنانی که پس از بزرگ‌شدن فرزندان مایل به بازگشت به زندگی اجتماعی  هستند) متفاوت است.

و سرانجام ما توانمندی در گروه سوم را داریم، یعنی تبدیل مهارت‌ها و توانایی‌های بالقوه به بالفعل که برای این کار ابتدا باید توانایی‌های بالقوه را کشف کرد. در بسیاری موارد خود زنان نیز از این‌گونه مهارت‌ها آگاه نیستند یا آگاهی محدودی دارند. برخی از افراد نویسندگان خوبی هستند یا می‌توانند بشوند، برخی  قابلیت‌های زبانی خوبی دارند و می‌توانند مترجم بشوند، برخی دیگر هنرمندان خوبی و برخی تحلیلگران و اندیشمندان برجسته‌ای هستند. برای کشف این استعداد‌ها باید در نظام آموزش‌و‌پرورش و نظام دانشگاهی تحولات و اصلاحات اساسی انجام بگیرد تا بتوان به این‌گونه استعداد‌ها میدان داد و آنها را شکوفا کرد. درحال‌حاضر ما در هر ٣زمینه یادشده مشکل داریم و توان‌های زنان را به باد می‌دهیم.    

شما در بحث‌های خودتان در مورد روند معکوس اجتماعی‌شدن زنان در ایران سخن گفته‌اید. در صورت امکان درباره عوامل این موضوع توضیح دهید؟ به نظرتان این روند محتوم است؟ مرادم این است که اگر این نوع اجتماعی‌شدن آثار منفی دارد آیا می‌توان کاری کرد که آن تاثیرات به حداقل برسد؟

در پاسخ‌های پیشین تا حدی به این پرسش‌ها نیز پرداختم اما کمی موضوع را بیشتر می‌شکافم. روند معکوس را نسبت به شیوه و فرآیند اجتماعی‌شدن زنان در تاریخ توسعه اروپایی و شاید تا حد زیادی جهانی زنان مطرح می‌کنم، یعنی درحالی‌که در همه‌جا عموما بازار کار و ورود زنان به آن (خود به‌دلیل پایین‌بودن دستمزدهایشان) بود که سبب شد آگاهی اجتماعی زنان رشد کرده و مطالبات اقتصادی، اجتماعی و سرانجام سیاسی خود را تا رسیدن به برابری نسبی مطرح کنند. در کشور ما به دلیل  درآمدهای گسترده نفتی که از دهه ٤٠ وارد بازار اقتصاد ایرانی شدند و تا امروز ادامه داشته‌اند، نیازی به ورود زنان به بازار کار به شکل گسترده نبوده و نیست. بدین‌معنا که اکثریت خانوارهای ایرانی یعنی بیش از ٧٠درصد از آنها تک‌درآمد هستند و تنها مردان کار می‌کنند. نرخ اشتغال رسمی زنان حدود ١٣یا ١٤درصد است که درنهایت با مشاغل غیررسمی به حدود٢٠درصد شاید برسد. اما به هر تقدیر رقم اشتغال آنها به نسبت بسیار پایین بوده و هست. با وجود این ما شاهد اجتماعی‌شدن زنان پس از انقلاب بوده‌ایم که عمدتا به دلیل گفتمان انقلابی انجام گرفت.

البته این گفتمان آن‌جا که می‌توانست تأثیر مستقیمی ایجاد کند (مثلا آموزش رسمی) سبب شد زنان و مردان تقریبا به برابری در آموزش ابتدایی، متوسطه و عالی برسند، اما از لحاظ اقتصادی به دلیل آن‌که اولا سیستم موجود از پیش از انقلاب تا امروز سرمایه‌داری باقی مانده و در دو دهه اخیر یک سرمایه‌داری نولیبرالی عمدتا بیشترین سلطه بر ارکان اقتصاد داشته، وضع اشتغال زنان تغییر نکرده است و بخشی از گسترش فقر در سطح جامعه را باید به این دلیل دانست. اما این جنبه منفی در توسعه زنان همچون بسیاری از فرآیندهای اجتماعی تک‌بعدی نیست و سبب شده نیاز به اجتماعی‌شدن که با بالارفتن سرمایه فرهنگی زنان همراه بوده است، آنها را به‌صورت گسترده‌ای به طرف مشارکت‌های اجتماعی داوطلبانه مثلا تأسیس و فعالیت در  سازمان‌های غیرانتفاعی، تحصیلات و آموزش‌های موازی بیشتر و بهتر همچنین ورود به عرصه‌های هنر و ادبیات و همه پهنه‌هایی که می‌توانسته‌اند در کنار بازار اصلی کار در آنها وارد شوند، بکشاند که خود سبب تغییرات گسترده‌ای در سطح جامعه و شهرهای ما شده است. امروز تقریبا عرصه‌ای نیست که این ورود گسترده را شاهد نباشد و همین امر سبب شده هر چند شهرها و قوانین ما به شدت مردانه بوده و هستند، تضادی روشن میان کالبدهای سخت آنها و محتوای زنانه نرمی که هرچه بیشتر درون‌شان وارد می‌شود، به وجود بیاید.   از این‌رو بدون تردید می‌توان گفت در طول دو دهه اخیر زنان تبدیل به کنشگران اصلی جامعه ایرانی شده‌اند که بسیار فراتر از مطالبات خود،   مطالبات اجتماعی را برای همه مردم مطرح می‌کنند و این امر دارای ثمرات زیاد و البته برخی از آسیب‌ها بوده که باید موضوع مطالعات آتی باشد.

شما نقدهای جدی به فمینیسم دارید، می‌شود در این‌باره هم توضیح دهید؟

نقد من به فمینیسم در مقام نخست متوجه فمینیسم راست است که ریشه آن از آمریکا و اقشار خاصی از زنان در اروپای غربی قرار دارد. این فمینیسم از سال‌های دهه ١٩٦٠ در برابر  فمینیسم چپ که از اواخر قرن ١٩ با کنش‌های کارگری پیوند خورده بود و مطالبات زنان و مطالبات کارگران را همسو کرده بود، به وجود آمد و تلاش کرد نوعی نفرت عاطفی-احساساتی از مردان و تأکید بر گروهی از جنبه‌های زندگی زنانه را به شعارهای اصلی جنبش‌های زنان تبدیل کند اما در آمریکا تحت‌تأثیر فمینیسم سیاه (زنان سیاه‌پوست) و سپس اقلیت‌های قومی و در سراسر جهان تحت‌تأثیر فمینیسم زنان فقیر و طبقات متوسط پایین از دهه ١٩٨٠ رو به افول گذاشت و امروز تقریبا وجود ندارد. نقد دیگر به فمینیسم چپ اروپایی است که در طول چند دهه اخیر نتوانسته است دو موضوع اساسی را درک کند: نخست موقعیت سیاره‌ای‌بودن مشکلات، مسائل و فشاری است که امروز سرمایه‌داری ایجاد کرده و بنابراین نیاز به رویکردی جهانی نسبت‌به آینده و مطالبات داشتن و نه رویکردی محلی، دومین مشکل این فمینیسم در آن است که هنوز در بند ایجاد رابطه‌ای پایه‌ای میان مردسالاری در نظام خویشاوندی و اجتماعی و کلیدی‌کردن این رابطه است، درحالی‌که سال‌های‌سال است  می‌دانیم که سرمایه‌داری متأخر فشار خود را بر همه از زن و مرد و کودک وارد می‌کند و امروز شاید کمتر از هر زمان دیگری باید رویکرد و گفتمان انحصاری در زمینه جنسیت و مطالبات شکل‌گرفته بر محور آن را داشت. به عبارت دیگر شعار «برابری زنان و مردان» تا حد زیادی معنای خود را از دست داده است، زیرا در شرایطی که اکثریت مردان جوامع انسانی در شرایط سخت اقتصادی زیر فشار سرمایه‌داری ناچار به تحمل یک زندگی شکل‌گرفته در روزمرگی بی‌معنا هستند، برابر بودن با آنها چندان  نمی‌تواند امری آرمانی باشد.

موضوع دیگر، تأکید بسیاری از فمینیست‌ها بر افسانه‌ها و اشتباهات گذشته و دست نکشیدن از آنها باوجود اسناد و مدارک روشن علمی است که خود گستره بزرگی از موضوع باور به نظام‌های مادرسالارانه دارد که هرگز وجود خارجی نداشته و در هیچ جامعه‌ای یافت نشده‌اند، تا مسأله باور به عدم وجود تفاوت‌های بیولوژیک معنادار و تعیین‌کننده بین زن و مرد و باور به فرهنگی‌بودن کامل جنسیت در انسان که با تحقیقات روانشناسانه و کردارشناسی جانوری و ژنتیک در تضاد است. از این‌رو، موضوع فمینیسم امروز دیگر چندان به مثابه یک روند علمی مورد پذیرش در علوم‌اجتماعی نیست مثلا ما در انسان‌شناسی دیگر از انسان‌شناسی فمینیستی که تا سال‌های دهه ١٩٨٠میلادی مرسوم بود، صحبت نمی‌کنیم، بلکه از انسان‌شناسی  جنسیت سخن می‌گوییم. همچنین انسان‌شناسانی نظیر فرانسواز هریتیه و موریس گودولیه توانسته‌اند داده‌های باستان‌شناسی را در جهت تبیین روندهای تطوری خانواده بازبینی و تحلیل کرده، در نتیجه روایت‌های کاملا مدرنی از دلایل به‌وجود آمدن مردسالاری  مطرح کنند که فمینیست‌ها کمتر به آنها توجه داشته و اغلب تمایل دارند در گفتمان‌های سنتی خود باقی بمانند. اما از اینها که بگذریم علوم‌اجتماعی همواره در پی دفاع از حقوق همه انسان‌ها به‌ویژه انسان‌هایی که بیشترین ستم بر آنها روا می‌شود، یعنی اقشار فرودست، زنان و کودکان بوده و خواهد بود.

همچنین انسان‌شناسی از نظریه‌های جدیدی که بر پایه تحلیل روندهای شکل‌گیری مردسالاری به دست آورده، به نتایج مهمی برای ارایه راهکارها و راهبردهای جدیدی رسیده است. موضوع محیط‌زیست نیز بسیار اهمیت دارد و فمینیسم در این زمینه کمتر به این نکته که انسان به‌طور عام و زنان به‌طور خاص نیستند که امروز زیر فشار قرار گرفته و نیازمند اصلاح وضع خود هستند، بلکه رابطه عمومی موجودیت انسان‌ها در روند توسعه با محیط‌زیست نیاز به بازنگری اساسی دارد که تا حد زیادی ناتوان از ارایه نظریه بوده‌اند و همه اینها شکافی را ایجاد کرده است که به باور من در موج بعدی مبارزات مردم برای تغییر جهان و رسیدن به موقعیتی بهتر پس از شوک انقلاب، اطلاعاتی تا حد زیادی از میان رفته و ما به این آگاهی می‌رسیم که انسان‌ها باید همبستگی بسیار بیشتری با یکدیگر داشته باشند که فراتر از جنسیت، سن و سرمایه‌های اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی‌شان بروند، به عبارت دیگر به سوی نوعی درون‌گونه‌ای و در غیر این صورت به شکل جمعی محکوم به فناشدن خواهند بود.    

شما در جایی به «زنانه‌شدن جهان بدیلی دربرابر خشونت ایدئولوژیک و فرهنگی‌- ‌اقتصادی در جهان» اشاره کرده‌اید، می‌شود اجرای این جمله را تعریف کنید؟

مفهوم «زنانه‌شدن» به معنای زنانه‌شدن در موقعیت پیشینی نیست، بلکه به نوعی به معنای درک عمیق موقعیت زنانه در رابطه هماهنگی است که با طبیعت داشته و دارد. درواقع این یک تز  کاملا مطرح و معروف روسویی است که انسان، فرهنگ خود را در برابر طبیعت ساخته است و از این‌رو این فرهنگ و تمدن محکوم به فناشدن هستند و اگر بخواهیم این روند را تغییر دهیم باید روابط خود را با طبیعت به‌صورت رادیکالی تغییر دهیم. زنانگی در معنای عمیق خود، در باروری، عدم‌خشونت، نوع‌دوستی، دگردوستی، هماهنگی و ‌هارمونی با طبیعت و دوستی و مهربانی و عشق تعریف می‌شود و اینها خصوصیاتی هستند که انسان‌ها  احتمالا در ابتدای روند تطوری خود هنوز بسیار از آنها برخوردار بوده‌اند. اما ورود انسان به منطق ابزارمندی، سپس وی را به‌سوی شکار و جنگ کشید و سلطه و ساختارهای موسوم به «مردانه» را ایجاد کرد که در حقیقت به‌گونه‌ای دور شدن هرچه بیشتر این موجود را از طبیعت معنا می‌داد و نتیجه‌اش جهان کنونی است که در آن به‌صورت گسترده استیلای ساختاری‌های خشونت را علیه ضعیف‌ترین موجودات که هنوز بیشترین میزان از عواطف و احساس‌ها و طبیعت را در خود دارند (زنان، مردان و کهنسالان) می‌بینیم.

بازگشت و زنانه‌شدن را باید در این مفهوم دید که خود نیاز به یک یا مجموعه بزرگی از انقلاب‌های بزرگ دارد که ما را از منطق ابزارمندی مطلق و ایستادن در برابر طبیعت و تمایل به توسعه و رشد دایم و بی‌نهایت، به موقعیتی عقلانی‌تر یعنی آشتی با طبیعت و با ذات وجودی‌مان که در زن‌ها بسیار بهتر از مردان حفظ شده است، برگرداند. انسان‌ها ذاتا خشن، دگرآزار، متجاوز، بی‌رحم، سلطه‌جو و... نیستند، بلکه تعریف ابزاری که از مردانگی به وجود آورده و در ساختارهای سلسله‌مراتبی شده و طبقه‌بندی‌های ناشی از آن با استفاده از نابرابری و خشونت به مثابه نظام‌های کلان مدیریت جهان ایجاد کرده‌اند، ما را به این وضع رسانده‌اند که دیگر تقریبا همه می‌دانند قابل دوام نیست./