شناسهٔ خبر: 9930 - سرویس مسکن و شهرسازی
نسخه قابل چاپ

توسعه شهری و حریم محیط‌زیست در میزگردی با حضور سعید معیدفر و مصطفی مهرآیین؛

بازگشت به سنت، بازگشت به طبیعت

سعید معیدفر مصطفی مهرآیین جامعه‌شناسان چه تعریف و درکی از محیط زیست شهری دارند؟ این فهم از محیط زیست چه جایگاهی در ذهن مدیران شهری دارد و در نهایت، شهرسازی ما در ایران تا چه اندازه با این بینش اجتماعی به شهر و محیط زیست همراه است؟ این‌ها مباحثی است که با حضور دکتر سعید معیدفر جامعه‌شناس و مشاور وزیر راه و شهرسازی و دکتر مصطفی مهرآیین جامعه‌شناس شهری و مدیر سابق موسسه رخداد تازه بررسی شد.

به گزارش پایگاه خبری وزارت راه و شهرسازی، دکتر معیدفر که موضوع را از منظری میان‌رشته‌ای در فاصله فلسفه و جامعه‌شناسی می‌بیند، معتقد است انسان عصر مدرن پس از دوران صنعتی‌شدن با دوری از دو عنصر حیات خویش یعنی محیط زیست و جامعه، و تکیه بر عقلانیت مادی، بیش از همیشه تنها شده و در تنهایی خویش آرام آرام مقهور طبیعت می‌شود چراکه سال‌ها عنان عقل توسعه‌طلب را رها کرده و بدون توجه به آنچه در اطرافش می‌گذرد به ناکجاآباد رهسپار بوده است. نتیجه اینکه، شهرها بدون معیار مشخصی در حریم محیط‌زیست به تاخت‌وتاز مشغول بوده‌اند و شهرسازان که اغلب با نگاهی صرفا مهندسی به مقوله شهر می‌نگرند،‌ بدون توجه به مقتضیات اقلیم تنها مسیر ساخت‌وساز را هموار کرده‌اند. مهرآیین نیز ضمن بازخوانی روند تاریخی مواجهه جامعه‌شناسان با پدیده محیط زیست، از تسلط سیاست بر سپهر اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی محیط‌زیست انتقاد کرده و می‌گوید «سیاست، هم اقتصاد، هم فرهنگ و هم اجتماع را استثمار کرده است. این چهار قلمرو باید با هم سازگار شوند و به یکدیگر خدمات دهند اما اگر منطق یکی از اینها که منطق قدرت و سیاست است، بر منطق مبادله که منطق اقتصاد است، و منطق گفت‌وگو که منطق فرهنگ است، و منطق روابط اجتماعی که منطق اجتماع است حاکم شود، طبعاً ما با وضعیتی مواجه می‌شویم که الان گرفتار آن هستیم.» هردو میهمان بر لزوم نقش‌آفرینی جامعه‌شناسان در فرآیند توسعه شهرها تاکید دارند، مشارکتی که بتواند اندکی از یکسونگری نگاه مهندسی بکاهد و با تولید معرفتی عمومی نسبت به شیوه‌های معماری سنتی ایران که حریم و حرم محیط زیست را نیز به نحوی مراعات می‌کرد، تعریفی نو از نسبت شهر و محیط زیست به دست دهد. تعریفی که نه‌تنها برای آکادمیسین‌ها، بلکه برای عموم جامعه نیز قابل تبیین و فهم به حساب آید.

ما همیشه از حریم شهر صحبت می‌کنیم اما کمتر از حریم محیط‌ زیست سخن گفته می‌شود. از منظر جامعه‌شناسی اگر بخواهیم به عنوان یک جامعه‌شناس از محیط‌ زیست و جامعه‌شناسی محیط‌ زیست سخن بگوییم حریم محیط‌ زیست چیست و نسبت آن با حریم شهر را چگونه می‌توان تبیین کرد؟

مصطفی مهرآیین: این بحث در علوم اجتماعی بحث چندان کهنه و کلاسیکی نیست. در جامعه‌شناسی بیشتر تحقیقات در حوزه محیط‌زیست به تحقیقات مربوط به خطرات طبیعی اختصاص یافته است. نخستین تحقیقات از این دست، در سال ۱۹۲۰ شروع شد و جرقه‌اش اتفاقی طبیعی بود که در هالیفکاس کانادا افتاد و به یک فاجعه اجتماعی انجامید. تحقیقاتی که پس از این حادثه انجام می‌شود به عنوان یکی از تحقیقات بنیادی در این حوزه شناخته شده است. در ۱۹۵۰ نیز بحثی در میان دستگاه‌های امنیتی و نظامی امریکا شکل گرفت که همچنانکه در جریان جنگ جهانی دوم، مردم ژاپن هدف بمباران اتمی قرار گرفتند، اگر اتحاد جماهیر شوروی حمله اتمی مشابهی به امریکا بکند، رفتار مردم امریکا چگونه خواهد بود؟ تصمیم گرفتند این شرایط را بازسازی کنند. تنها واقعه‌ای که می‌توانست هم‌طراز بمباران اتمی عمل کند و ابعاد ماجرا را به پژوهشگران نشان دهد، مسئله زلزله بود. نظامیان امریکایی این تحقیقات را به گروهی از محققان علوم اجتماعی سفارش دادند که رفتارهای مردم را در هنگامۀ خطرات طبیعی مورد بررسی قرار دهند. مفروض نظامیان امریکایی این بود که مردم امریکا در شرایط مشابه به سمت فروپاشی اجتماعی می‌روند و رفتارهای غیرعقلانی از خود بروز خواهند داد، اما در کمال شگفتی، تحقیقات بعدی نشان داد که برعکس، مردم در دوران بحران انعطاف‌پذیرتر و دچار حالات عاطفی شدند، ساختارهای اخلاقی‌شان را حفظ کردند و نهادهای اجتماعی هم بسیار انعطاف‌پذیرتر عمل کردند تا بتوانند خودشان را با این خطرات طبیعی سازگار کنند. این تحقیقات مقدمه شکل‌گیری نهادهای جدیدی در دانشگاه‌های امریکا شد و به شکل‌گیری «پارادایم آسیب‌پذیری» در حوزه محیط‌زیست و خطرات طبیعی دامن زد. «پارادایم مهندسی» هم پارادایم متاخرتری است و ویژگی‌های خودش را دارد. این بحث‌ها در کنار هم، و چه حتی رویکردهای گفتمانی کسانی مثل گریک بنکاف، دربارۀ اینکه چگونه می‌توان از این پارادایم‌های کیفی در بحث محیط‌زیست استفاده کرد، همگی مقدمه شکل‌گیری حوزه «جامعه‌شناسی محیط‌زیست» هستند. با این مقدمه و ردیابی تاریخی پرسش است که درباره چه تعبیری از محیط‌زیست می‌توان بحث جامعه‌شناختی مطرح کرد. پاسخ امیل دورکیم جامعه‌شناس مشهور فرانسوی این است که ما باید یک نگاه کارکردگرایانه به این موضوع داشته باشیم و بنیان علم جامعه‌شناسی همین رویکرد کارکردگراست. بنا به این گرایش نظری، تعریفی مبتنی بر سه کارکرد از محیط‌زیست ارائه می‌شود که بتوان مباحث جامعه‌شناسی را به آن معطوف کرد. اولین کارکرد این است ‌که محیط‌زیست محل سکونت ماست، دوم، این‌که محیط‌زیست مهم‌ترین جایگاه استخراج منابع و انرژی است و سوم، محیط‌زیست محل دفع زواید زندگی انسانی است. از میان این سه کارکرد به طرف هرکدام میل کنید، آن دو کارکرد دیگر خودبخود منتفی می‌شود و استفاده زیاد و افراطی از هرکدام از این کارکردها، دو کارکرد دیگر را ناممکن می‌کند. یعنی اگر شما تنها بگویید محیط‌زیست محل زندگی و خانه‌سازی است، آن دو کارکرد دیگر را ناممکن می‌کنید و اگر مرتب بگویید محیط‌زیست محل تولید انرژی است، دو کارکرد دیگر را از بین می‌برید و اگر صرفاً به عنوان محل دفع زباله به آن نگاه کنید، نه در آن زندگی می‌توان کرد و نه تولید انرژی. حریم محیط‌زیست به نظر من همین سه کارکرد است. مطابق نگاه دورکیمی در تحلیل نظم اجتماعی، می‌توان به محیط‌زیست به عنوان یک خُرده‌سیستم نگاه کنیم و ببینیم چه ارتباطی با سایر خرده‌سیستم‌ها دارد و در درون خودش چه منطقی حاکم است. و البته هرگونه اختلال در درون محیط‌زیست و اختلال در ارتباطش با خرده‌سیستم‌های دیگر مثل اقتصاد، سیاست، فرهنگ و اجتماع می‌تواند فرآیند کارکردی آن را مختل کند. اما اگر پارسونزی به موضوع محیط‌زیست نگاه کنیم، در ذیل خرده‌سیستم محیط‌زیست می‌توان چهار قلمرو مطرح کرد. یکم، «فرهنگ محیط‌زیست» که قلمرو آرمان‌ها، اهداف، باورها و نگرش‌هایی است که در مورد محیط‌زیست خلق می‌شود؛ مکانیسمی هم که باید در این بخش برقرار کرد، گفت‌وگو است، چون قرار است معرفتی تولید کنیم مثل همه حوزه‌های معرفتی دیگر، نیازمند گفت‌وگو هستیم. دوم، جایی است که باید فرهنگ و آرمان‌های محیط‌زیستی را در جامعه درونی کنیم، این به حوزه اجتماع بازمی‌گردد، و کارکردش این است که بتواند ارزش‌ها و فرهنگ‌های مربوط به محیط‌زیست را از طریق در روابط انسانی مثل خانواده، آموزش‌و‌پرورش، گروه‌های دوستی، حلقه‌های فرهنگی، نهادهای مدنی در انسان‌ها درونی کند تا جامعه بتواند از این طریق در حوزه کنش، عمل کند. سوم، برمی‌گردد به «اقتصاد محیط‌زیست». در این بحث، هم باید به محیط‌زیست به‌عنوان منبع و محل استخراج انرژی نگاه کرد، هم سازگاری محیط‌زیست با بستر کلان‌تر مباحث اقتصادی مطرح است. محور اقتصاد محیط زیست، تولید ثروت است و مهم‌ترین مکانیسمی که بر آن حاکم می‌شود «مبادلات»، و نوع مطلوبش پول است. چهارم، «سیاست محیط‌زیست» است. آرمان‌هایی که در حوزه فرهنگ محیط‌زیست تعریف شدند، در حوزه اجتماع درونی شدند، و در حوزه اقتصاد منابع برایشان فراهم شد، در حوزه سیاست باید اجرایی، عملیاتی و محقق شوند.

آقای دکتر معیدفر، آقای مهرآیین تعریفی از مفهوم محیط‌ زیست از منظر جامعه‌شناختی مطرح کردند و قلمرو این مفهوم را از منظر جامعه‌شناسانی چون امیل دورکیم و آنتونی پارسونز تبیین کردند. چنانکه می‌دانید از اوایل قرن بیستم و در خلال نضج گرفتنِ دوران صنعتی‌شدن، توجه به محیط‌ زیست در فرآیند توسعۀ شهرها، رفته‌رفته کاهش یافت و ما از زمینی که نیاکانمان در آن زندگی می‌کردند روزبه‌روز دورتر افتادیم، اما حالا چندسالی است که ظاهراً تحت تاثیر حادشدن بحران‌های زیست‌محیطی، بحث‌هایی پیرامون اهمیت محیط‌ زیست و لزوم حفظ اقلیم در میان روشنفکران و برخی نخبگان غیردولتی مطرح، و پیگیری شده است. فکر می‌کنید از آن کاهش توجه تا این بازگشت به طبیعت و محیط زیست چه تحولی اتفاق افتاده که در این تغییر رویکرد خود را نشان می‌دهد؟

سعید معیدفر: جهانی که ما در آن زندگی می‌کنیم جهان پارادوکس‌ها، تناقض‌ها و تضادهاست. در چند آیۀ قرآن گفت‌وگویی روایت می‌شود میان خدا و ملائک. خداوند خطاب می‌کند که «ما می‌خواهیم انسان را به عنوان خلیفه خود در زمین قرار دهیم»، بلافاصله همه ملائک می‌گویند «شما می‌خواهی یک موجود (یفسد فی‌الارض و یسفک الدماء) خونریز و اهل فساد را بر زمین حاکم کنی؟» خداوند در پاسخ می‌گوید که «ما می‌دانیم آنچه که شما نمی‌دانید» و سپس اسماء را به انسان می‌آموزد و زمانی که انسان می‌تواند اسماء را بیان کند و ملائک نمی‌توانند، بر او سجده می‌کنند. در این داستان ظرافت جالبی هست. انسانی که خواسته‌هایش بی‌انتهاست، خلیفه خدایی می‌شود که خود وجودی بی‌غایت  و بدون مرز و حدود دارد. خداوند خلیفه‌ای به زمین می‌فرستد. آن‌هم زمینی که جهان محدودیت است و منابع و امکانات مشخصی دارد. زمینی که در ظاهر با بشری که خواسته‌هایش فوق‌العاده نامحدود است و با یک انرژی عظیم و نامحدود به عنوان جانشین خدا می‌خواهد بر آن حکمرانی کند، سازگاری ندارد. بنابراین، این پارادوکس از آغاز خلقت بشر اتفاق می‌افتد و بعد البته خداوند می‌گوید من راهش را پیدا کردم با همین علّمَ‌الأسماک است که مشکل انسان حل خواهد شد. حالا واقعا این علّمَ الأسماک چه می‌تواند باشد؟ به نظر من، مفهومش این است که انسان باید بتواند در میان این دو تناقض بزرگ، یک رابطه متعادلی برقرار کند. به عبارتی این محدودیت‌ها و مسائل را درک کند و متناسب با آن عمل کند. حقیقت آن است که این محیط‌زیست، آنقدر وسعت ندارد که انسان با آن انرژی عظیم‌اش بتواند هرکاری که می‌خواهد در آن انجام دهد. عناصر وجودی انسان از دیدگاه فلاسفه سه‌تاست: محیط زیست، جامعه و عقل. اگر محیط‌زیست نباشد، ما حیاتی نداریم، بنابراین اولین شرط بقای ما همین کره زمین است، با همین منابع، امکانات، آب و سایر عناصر حیاتی دیگری که بهشان نیاز داریم. عنصر وجودی دیگر انسان «جامعه» است که به قول فلاسفه، اجتماعی‌شده است. این یعنی خداوند در زمین یک خلیفه ندارد، چندمیلیارد خلیفه دارد. این اجتماع، هم می‌تواند محدودیت باشد و هم فرصت. سومین عنصر وجودی نیز، عقل انسان است. انسانی که خداوند قدرت ادارک به او داده و می‌تواند با این قوۀ ذهنی بی‌نهایت‌ها را تصور کند و در خیال خود، حتی به عوالم دیگر برود. وقتی این عقل می‌خواهد با محیط‌زیست و اجتماع ارتباط برقرار کند، نهایتاً باید اعتدالی میانشان برقرار  کند و این وظیفه انسان است که این سه عنصر را متعادل کند. شاید علّمَ‌الأسماک به همین معناست. شما باید بتوانید میان این سه عرصه وجودی‌تان تعادلی برقرار کنید تا بقا داشته باشید. در گذشته، انسان‌ها برای اینکه بتوانند زندگی کنند، بیشتر خودشان را به محیط‌زیست و جامعه نزدیک می‌کردند. یعنی عقل توسعه‌طلب خودشان را کمتر مورد بهره‌برداری قرار می‌دادند و به آن نقش ابزاری را می‌دادند که با بهره‌گیری از آن زیست اجتماعی و طبیعی‌شان را بهبود بخشند. کمتر ممکن بود انسان عقل توسعه‌طلبش را انبساط و گسترش بدهد، و چون از آینده‌اش هراسان بود، بیشتر به سمت دو عنصر دیگر میل می‌کرد و شاید بتوان گفت مقهور محیط‌زیست یا مقهور جامعه بود. در مقابل، انسان عصر مدرن، هر روز بیشتر سعی کرد از این دو عنصر حیاتی فاصله بگیرد. مسئله‌اش این بود که چرا باید خودم را درگیر محیط‌زیست و جامعه کنم؟ درنتیجۀ این مطالبۀ انسان از خودش، یکسری انرژی‌های عظیم و متراکمی به‌وجود آمد که او توانست بر اساس همین انرژی‌ها، فناوری‌های جدید، نوآوری‌ها و دانش‌های جدیدی را بدون حدود و ثغور ایجاد کند. حالا انسان نه‌تنها می‌توانست اندیشه‌اش را تا انتهای هرآنچه که خواست ببرد، این پیشرفت نه فقط در ذهن که در بیرون از ذهن و در عالم واقع نیز محقق می‌شد. در این فرآیند ماشین تولید شد و شهر ساخته شد. شهرهای بزرگی که تا پیش از این امکان وجودشان نبود. در گذشته، این‌که شهری با چندمیلیون نفر جمعیت ساخته شود به رویا می‌مانست. یک شهر حداکثر ۲۰۰-۳۰۰ هزار نفر جمعیت داشت. در مقابل هر افزایش جمعیتی هم، عوامل دیگری بودند که دخالت می‌کردند و جمعیت از طریق وبا، سل و سایر بیماری‌ها، به‌طور طبیعی کنترل می‌شد. انسان به مرور توانست شهرهای بزرگی ایجاد کند، ماشین تولید کند، راه‌های متعددی بسازد و اصلا هم به این فکر نکرد که عقل توسعه‌گرا با این کارها چگونه او را از دو عنصر دیگر حیاتی دور می‌کند. این دوره‌ای است که اعتدال برهم خورد، این‌بار به نفع عقل توسعه‌طلب، و به ضرر جامعه و محیط‌زیست. پس از سال‌ها، انسانی که فکر می‌کرد قبلاً مقهور محیط‌زیست بوده و حالا سوارش است، دوباره دارد به جایی می‌رسد که مقهور محیط‌زیست می‌شود. این انسانی است که درواقع خودش را از جامعه جدا کرده، تفرد و تجرد اختیار کرده حالا مقهور همین فردگرایی شده است. امروز هرچه از شهرهای کوچکتر و روستاها، با مداخله تکنولوژی به محیط‌های بزرگتر وارد می‌شوید، به همان میزان فاصله‌تان از محیط‌زیست، به همان میزان، فاصله‌تان از روح اجتماع زیاد می‌شود. به جایی می‌رسید که می‌گویید حریم محیط‌زیست یعنی چه؟ معنا ندارد! جامعه؟ معنا ندارد! در غرب در دهه‌های اخیر متوجه شدند باید برگردند و دوباره اعتدالی میان عقل، محیط‌زیست و جامعه ایجاد کنند. بحث توسعه پایدار از همین‌جا شکل گرفت. اینکه محیط‌زیست نباید تبدیل به ابزاری برای ارضاء حس توسعه‌طلبی انسان شود. جمعیت شهرها نباید از حدی بگذرد. اگر می‌بینید پیش از این جمعیت متناسب شهری با توجه به معیارهای محیط‌زیستی عدد خاصی بوده، نباید به هر قیمتی جمعیت شهری را بالا بیرید. این باعث می‌شود شما تکنولوژی را در خدمت توسعه‌ای قرار دهید که اقلیم شما را با بحران مواجه کند. اینکه تونل‌های فراوانی بکشید و آب کارون را ببرید که مثلاً به شهرهای دیگری که ساخته شده‌اند، پمپاژ کنید نشان می‌دهد که انسان در دور باطلی افتاده که به هرچیزی فکر می‌کند جز ایجاد اعتدال میان این عناصر حیاتی. اگر واقعاً به فکر نباشیم، طبیعی است که مقهور اندیشه خود، تکنولوژی، ماشین و شهر می‌شویم. مقهور ابزارها و محصولات اندیشه خودمان می‌شویم.

آقای دکتر معیدفر سه عنصر اصلی حیات و موجودیت انسان را از دیدگاه فلاسفه شامل عقل، جامعه و محیط‌زیست تعریف کردند و با استناد به این عناصر، مهمترین بحران ناشی از توسعه شهرها پیش روی محیط‌زیست را برهم خوردن تعادل میان این سه، به سود عقل توسعه‌طلب دانستند. آقای دکتر مهرآیین هم چند خرده سیستم که محیط‌زیست نیز به نوعی با آن‌ها در ارتباط مستقیم است، یعنی فرهنگ، اقتصاد، اجتماع و سیاست را برشمردند که ظاهراً امروزه در میان آن‌ها، سیاست و سیاستگذاری کلان، بی‌توجه به دیگر جنبه‌های زندگی مدرن، راه خود را می‌رود و این باعث آسیب‌دیدن محیط‌زیست شده است. آیا می‌توان میانِ آن عقل منفصل توسعه‌طلبی که بدون حد و حصر، و بی‌توجه به جنبه‌های اجتماعی و محیط‌زیستی پیش می‌رود، با این خرده‌سیستم سیاستگذار که فارغ از الزامات فرهنگی، اقتصادی و اجتماعی، مباحث توسعه را مهندسی می‌کند، نوعی قرابت و نسبتِ این‌همانی یافت؟

مهرآیین: نکاتی را دکتر معیدفر با ادبیات خاص خود گفتند و من با ادبیات خاص خودم. مطابق نظر ایشان، انسان در گذشته مقهور محیط‌زیست بود و رابطه‌ای نزدیکتر داشت اما هرچه جلوتر آمدیم، متاثر از فرآیندهای توسعه و شهرنشینی و حاکم‌شدن عقلانیت مادی بیشتر به سمت کنترل محیط‌زیست پیش رفتیم. این مدعای همیشگی علم بوده و هست که ما می‌خواهیم عنان جهان را به دست بگیریم. بحث اصلی این است که حالا که این بلا را بر سر محیط‌زیست خودمان آوردیم، چه بر سر خودمان می‌آید؟ گویا محیط‌زیست دوباره با ما حرف می‌زند و می‌گوید که باید برای عقلانیت مادی حد و مرزی قائل شویم. اینگونه نیست که اگر هرکاری خواستی بکنی و تا بی‌نهایت پیش بروی، محیط‌زیست هم با تو پیش می‌آید. نه، محیط‌زیست یک جایی جلوی شما را می‌گیرد.

آیا این تحلیل درست است که ما در سیاستگذاری‌های توسعه شهری‌مان حریم و به تعبیر شما، فرهنگ محیط‌زیست را نادیده گرفته‌ایم و عقلی منفصل بر فرآیندهای توسعه ما حاکم است؟

مهرآیین: در گذشته نیز محیط‌زیست به سخن درمی‌آمد و ما قطحی و خشکسالی وسیل و زلزله داشتیم، اما طرز تلقی ما از این وقایع متفاوت از امروز بود. فهم انسان سنتی از طبیعت و خطرات طبیعی در قالب سه معنا متبلور می‌شد: یک، فکر می‌کردند این‌ها غضب و خشم خداوند است از بابت گناهانی که مرتکب شده‌اند، دوم، می‌گفتند نشانه آخرالزمان است. سوم، می‌گفتند ما نمی‌دانیم دلیلش چیست، اما فرصت خوبی است برای تجدید عهد با خداوند و عاملی برای اینکه یادمان بیاید موجودات اسرارآمیزتری در این جهان وجود دارند که اداره‌اش می‌کنند. بنابراین بشر در برابر طبیعت منفعل بود. اما از دوره‌ای به بعد ما آغاز پارادایمی را شاهدیم که به این مباحث و مسائل از زاویه دیدِ «شناخت و کنترل» نگاه می‌کند. ما امروز می‌گوییم محیط‌زیست با شهر برخورد می‌کند یا شهر با محیط‌زیست وارد چالش می‌شود برخلاف گذشته که تصور این بود که در یک طرف انسانی ضعیف قرار دارد و در سمت روبرو نیروی طبیعت که او را مقهور خود می‌کند. بنابراین این دیدگاه شکل گرفت که طبیعت خطرناک است و باید آن را شناخت. اولین‌بار جایی که مباحث علمی درباره طبیعت و خطرات طبیعی و به‌طور خاص زلزله شکل می‌گیرد حادثه زلزله در لیسبون پرتقال در قرن ۱۷ میلادی است. آنجا گفت‌وگوی مهمی میان دوتن از فلاسفه بزرگ درمی‌گیرد. پرسش این بود که این زلزله ناشی از عمل خداست، عمل انسان است یا عمل طبیعت؟ آنجا برای نخستین بار مدیر شهر لیسبون، در مقابل کشیشانی که می‌گفتند دست خدا در این وقایع هست و ما جز دعا کاری نمی‌توانیم بکنیم، گفت برای اینکه مردم را نجات دهیم، باید از نیروی خود مردم استفاده کنیم. بحث مدیریت بحران از آنجا شکل گرفت. پارادایم نخست که همه وقایع طبیعی را کنش خداوند می‌دانست کنار رفت و از اینجا به بعد، طبیعت بجای خدا نشست. البته طبیعت هم مثل خداوند یک امر بیرونی است و انسان می‌تواند با خطر از سوی طبیعت مواجه شود. در اینجا یک رویکرد علمی شکل گرفت، یعنی همان «پارادایم مهندسی». آنهایی که رویکرد مهندسی داشتند، اوایل می‌گفتند جامعه انسانی به دانش طبیعت آگاه نیست، پس تنها کاری که می‌توان کرد این است که وارد فاز آموزش‌دادن به مردم شویم. رویکردی که همین الان هم در میان مهندسان شایع است: آموزش زلزله، مانور زلزله. جامعه تقلیل پیدا می‌کند به مردم، مردم هم که آگاه نیستند، پس تنها راه این است که آموزششان دهیم و از آنجا که بهبود تکنولوژی یا علم‌آموزی تنها راه است، پس باید بودجه‌های زیادی صرف این مباحث علمی کرد. بودجه‌های فراوانی مصرف شد که پارادایم مهندسی بتواند خودش را جا بیاندازد. در کشور خود ما اگر خاطرتان باشد چندسال قبل که زلزله آمد، گفتند این زلزله ممکن است تکرار شود، چه کنیم؟ مقاوم‌سازی. سه میلیارد دلار بودجه مملکت به سمت مقاوم‌سازی رفت. شرکت‌های مهندسی تاسیس شد و کار تا آنجا پیش رفت که بر سر پروژه‌ها نزاع درگرفت. این رویکرد نه‌تنها در ایران بلکه در همه جهان وجود داشته و دارد. رویکردی که می‌گوید تنها کاری که ما می‌توانیم بکنیم این است که علیه این پدیده که تحت کنترل ما نیست وارد عمل شویم. در قالب این نوع کنشگری، ما حین خطر نمی‌توانیم کاری کنیم، اما بعدش می‌توانیم مدیریت بحران کنیم و برویم به سمت مقاوم‌سازی. نقدی که به این نوع نگاه وارد است این است که، شما آهن و بتن را مقاوم‌سازی کرده‌اید، آدم درونش را که مقاوم نکرده‌اید. این آدم است که باید قوی شود و به قدرت آن بتن‌ها ایمان بیاورد، وگرنه با بخشنامه‌های مهندسی که اتفاقی نخواهد افتاد. تا اینجا هنوز پارادایم تاثیرگذاری طبیعت حاکم است. اما پارادایم بعدی پارادایم جامعه است. یعنی شما همه کنش‌های طبیعت و محیط‌زیست را باید از منظر اجتماعی تحلیل کنید. خود فضا یک امر اجتماعی است، خود محیط‌زیست به واسطه سه کارکردی که گفتم یک امر کاملاً اجتماعی است. حوادث طبیعی هم اموری اجتماعی هستند. پذیرفتن خطرات طبیعی -هم قبلش، هم بعدش و هم فرآیندش- به عنوان پدیده‌های اجتماعی آغازگاه «پارادایم آسیب‌پذیری اجتماعی» بود. مفروض این دیدگاه این است که آنچه در طبیعت رخ می‌دهد و به‌عنوان خطر طبیعی رخ می‌دهد تا آنجا که به طبیعت مربوط می‌شود یک امر کاملاً طبیعی است اما از جایی که به فاجعه تبدیل می‌شود یک امر کاملاً اجتماعی است. اسکاچ پُل می‌گوید که «انقلاب‌ها می‌آیند، ساخته نمی‌شوند». من از این جمله استفاده می‌کنم و می‌گویم خطرات طبیعی می‌آیند، ساخته نمی‌شوند. اما یادمان باشد، تبدیل‌شدن این خطرات طبیعی به فاجعه اجتماعی، کار و ساختۀ دست ماست. سیل و زلزله و طوفان و تعییرات آب‌وهوایی اتفاق می‌افتد، اما بعدش که به فاجعه و مشکل تبدیل می‌شوند دست انسان در کار است. اینجا پارادایم آسیب‌پذیری اجتماعی شکل گرفت که می‌شود تبیین آن را از منظر دورکیم آغاز کرد و به مارکس، وبر و دیگران رسید. رویکرد بعدی «پارادایم گفتمانی» است که بعد از رویکرد آسیب‌پذیری شکل گرفت. مدعای این رویکرد آن است که درست است طبیعت وجود دارد، خطرات طبیعت هم وجود دارد، اما این خود ما بودیم که در هر دورۀ تاریخی، بخش خاصی از طبیعت را عمده کردیم. بگذارید مثالی بزنم. از مجموع ۴۰ خطر طبیعی که در جهان خلقت وجود دارد، در کشور ما هر ۴۰ تا وجود دارد؛ از فرسایش زمین گرفته تا سیل و قحطی و زلزله. ما فقط در عصر قاجار با ۹۰ زلزله مواجه شدیم. آن زمان این بحث مطرح شد که این مشکلات هست، چاره چیست؟ گفتند مهندسی! در سال‌های اخیر، به یک پارادایم دیگر رسیده‌ایم: خطر نه بیماری‌هایی مثل مالاریاست، نه توسعه‌نیافتگی است، نه زلزله و امثالهم. خطر خود مدیریت شهری است. خطر نوع برخورد ما با زندگی‌مان، نوع جاگیری محیط‌های شهری ما در پیوند با محیط‌زیست است و از اینجاست که ما جامعه‌شناسان شروع به کار کردیم و در پاسخ به این سوال که پرسیدند راه‌حل چیست؟ گفتیم: علوم انسانی. اگرچه هنوز هم پارادایم غالب مهندسی است. و بازهم مهندسان هستند که حرف آخر را می‌زنند و از وجه اجتماعی موضوع غفلت شده است.

شما می‌گویید فرآیندهای شهرسازی ما بیش از هرچیز تحت غلبه نگاه مهندسی است. می‌خواهم بدانم مدعای جامعه‌شناسی در برابر فرآیند توسعه و شهرسازی امروز چیست؟ شما چه زاویه تازه‌ای در این حوزه می‌گشایید که موضوع محیط‌زیست را چنان که شایسته است مورد توجه قرار می‌دهد؟

مهرآیین: واقعیت این است که ما ضمن اینکه داریم مدرن می‌شویم، شهرنشین می‌شویم و به گسترش فضاهای شهری‌مان دامن می‌زنیم، از آنسو مشغول تخریب روستاها و فضاهای طبیعی اطراف شهرها هستیم، ما داریم با طرح‌های تحت عنوان طرح هادی به نوعی یکسان‌سازی در روند توسعه شهرها دست می‌زنیم، که آن هم گونه‌ای از نابودکردن روستاهاست. مگر می‌شود که شما تمامی ویژگی‌های محیطی و جغرافیایی روستا را نادیده بگیرید و آن را تبدیل به محیطی یکدست و یکسان با روستایی دوردست بکنید؟ این یک‌دستی ایده بسیار مهمی است که ریشه در تفکرات عجیب مدیران شهری ما دارد. من هنوز به مسائل پدیدارشناختی قضیه نرسیده‌ام. به موضوعاتی که در ذهن مدیران شهری ما وجود دارد. اینکه آنها چه فهمی از این مسائل دارند. یکی از ذهنیت‌های آن‌ها همین ایده یکدست‌سازی است، یکی هم ایدۀ مبلمان شهری است. ایدۀ دیگر دربارۀ نسبت شهر و ثروت است، دیگری نسبت شهر و زمین است. اینها ایده‌هایی است که به لحاظ پدیدارشناسی می‌توان در بررسی ذهنیت مدیران ما، مطرح، و آسیب‌شناسی کرد.

معیدفر: بخش عمده‌ای از تاکید دکتر مهرآیین روی بحث حوادث طبیعی بود که البته بخشی از آن اجتناب‌ناپذیر است. رویکردی که در دنیای جدید به‌وجود آمد این بود که ما می‌توانیم این بحران‌ها را کنترل کنیم. ما می‌توانیم سیل، زلزله و آتشفشان‌ها را کنترل کنیم منتهی از همان نوع کنترلی که اشاره کردم؛ مقاوم‌سازی کنیم، یا قواعد آن‌ها را بشناسیم و مدیریت‌شان کنیم. تا حدی هم موفق بوده اما همین موفقیت، یک نوع ذهنیتی برای انسان ایجاد کرده که من کنترل کردم و توانستم از مصیبت محیط‌زیست نجات پیدا کنم، درحالی‌که اینطور نیست. همین مسئله کم‌آبی، آلودگی خاک، ریزگردها، پارگی لایه ازن و .... اشکال جدیدی از اراده خارج از کنترل محیط‌زیست است. یعنی درست است که انسان روزبه‌روز احساس می‌کرد که توانسته اراده‌اش را بر جهان پیرامونش تحمیل کند اما هرچه جلوتر آمد بیشتر به این نتیجه رسید که آنچه بر جهان حاکم شده اراده او نیست، اراده گروهی از انسان‌هاست. در همین موضوع توسعه شهرها، این اراده مهندسان و مدیران شهری است که دارد تحمیل می‌شود. اراده دیگران، مقهور اراده آن‌هاست. عقلانیت همگانی مطرح نیست، عقلانیت مهندسی حاکم است که همه‌چیز را پول و پروژه می‌بیند که تا دلش می‌خواهد سد بزند و در نهایت دریاچه‌ای همچون دریاچه ارومیه را خشک کند. هرچه می‌تواند پروژه‌های صنعتی بزرگ در اطراف اصفهان ایجاد کند و زاینده‌رود را خشک، و جریان حیاتی اصفهان را نابود کند. ۵۰ درصد آب این روخانه صرف چه می‌شود؟ صنایع فولاد، ذوب‌آهن و نیروگاه. این در حقیقت اراده یک عده خاصی است که دارد بر اراده بقیه شهروندان و بقیه افراد جامعه تحمیل می‌شود. در عین‌حال دوباره اراده‌های جدید با اشکال تازه‌ای از دل محیط‌زیست برمی‌آید که انسان را درگیر مشکلاتی بسیار دشوارتر از گذشته می‌کند. در نهایت می‌بینید که هرچند به ظاهر انسان توانسته به فربه‌گی در برخی عرصه‌ها دست پیدا کند، اما بسیاری از جمعیت از مزایای این فربه‌گی محرومند. این تضاد و شکاف عمیقی که الان در شهرهای بزرگ دنیا بین شمال و جنوب وجود دارد را ببینید. این وضعیت نابرابری که در همین تهران وجود دارد. شهرک‌های اقماری که مرکز و تمرکز فقر است. به تاسی از دورکیم می‌توان پرسید که آیا بشر امروز با این مسیری که طی کرده و در این دنیای مدرن قرار گرفته و دستاوردهای بزرگی هم برایش داشته، خوشبخت‌تر از بشر گذشته است؟ اگر در گذشته محدودیت‌هایی در زندگی انسان بود، آیا آن پیوندهای عمیق‌تری که فرد با جامعه و محیط‌زیستش داشت، برای او رضایت بیشتری ایجاد نمی‌کرد؟ بله، گاهی هم زلزله و سیلی می‌آمد و جان مردم را می‌گرفت. اما الان چه؟ الان که ما هم مشکلات قدیم را داریم، هم مشکلات جدید را. هم زلزله می‌آید و یکباره ۴۰ هزار نفر را می‌کشد، هم در عین حال ریزگردها می‌آیند و عده‌ای را از بین می‌برند. باز حداقل برخی کشورها توانستند زلزله را کنترل کنند یا بلایای دیگر را کنترل کنند اما در اینجا، برخی مهندسان سودجو و مدیران کم‌تدبیر، هم نتوانستند بر مشکلات گذشته فائق بیایند و هم مصیبت‌های مدرن را بر سرمان آوار کردند. ما در شهرهایی مملو از تضادها و شکاف‌ها زندگی می‌کنیم. شهرداری‌های ما دارند چه می‌کنند؟ متکدیان و کارتن‌خواب‌ها را جمع‌آوری می‌کنند. چرا؟ برای اینکه آدم‌های مرفه آنچنانی آنها را نبینند. لابد مبادا مکدر شوند، مبادا احساس بدی بهشان دست دهد و نتوانند از این زندگی بزک‌شده استفاده کنند. شهرداری‌های ما چه می‌کنند؟ چمن می‌کارند و ظاهراً فضای سبز تولید می‌کنند. منابع عظیم آب را از زمین می‌کشند و حقوق نسل‌های متمادی آینده را نابود می‌کنند برای اینکه چهره‌ای بزک‌کرده از شهر ارائه کنند تا ما هم بگوییم چه شهر زیبایی شده، اما به پایداری این شهر و توسعه‌اش فکر نمی‌کنند. به پایداری این شهر در ابعاد اجتماعی نمی‌اندیشند. در این شهر بیگانگی بیداد می‌کند، تزاحم‌های اجتماعی بیداد می‌کند، در این شهر محیط‌زیست به سرعت به سمت فروپاشی پیش می‌رود. در تهران ما هرسال تعداد روزهای پاک کمتر می‌شود. گردوخاک ها افزایش پیدا می‌کند. هرچه پیش می‌رویم بیشتر به این نتیجه می‌رسیم که در آینده تهران به شهری مخروبه تبدیل می‌شود که باید رهایش کنیم و برویم جایی که حداقل آب داشته باشیم. کلانشهرهای دیگر هم همین‌طورند. ما به‌هیچ وجه نتوانسته‌ایم تعادل محیط‌زیست، جامعه و عقلانیت را حفظ کنیم و در نتیجه، شهری ناپایدار و ناآرام ساخته‌ایم. ضمن اینکه صورتی بزک‌کرده از یک زندگی مدرن داریم، اما هیچ‌کدام در آن احساس آرامش نمی‌کنیم. برخی کشورهای توسعه‌یافته این بحران را درک کرده اند و دارند به سمت ایجاد تعادل میان این عناصر می‌روند. ایجاد شهر پایدار، شهری که در آن محیط‌زیست هم یک موضوع اساسی باشد، شهری که در عین حال که انباشتگی جمعیت در آن وجود دارد، اما کُلونی‌های جمعیتی از بین نرود، حس مشارکت از بین نرود. شهری که اینقدر نابرابری در آن وجود نداشته باشد. بنابراین ما در برخی کشورهای توسعه‌یافته که البته تعدادشان محدود است، این الگوسازی‌ها را می‌بینیم.

اگر محیط‌زیست را مجموعۀ جغرافیا، شرایط اقلیمی، بافت گیاهی و جانوری و تمامی عوامل موثر بر سبک و شیوۀ زندگی در جایی که برای «زیستن» برگزیده‌ایم، و زیست شهری و اجتماعی‌مان در آن رخ می‌دهد در نظر بگیریم، در ایران، مدیران شهری و حتی فعالان محیط‌زیستمان تعریفی که از محیط‌زیست ارائه می‌دهند و حوزه‌ای که برای فعالیت مدنی خودشان تعریف می‌کنند تقلیل‌یافته‌تر از این تعریف جامع است و بیشترین تمرکزشان بر این است که فلان تالاب یا گونه خاص جانوری را نجات دهند. این تعریف حداقلی و تقلیل‌یافته از محیط‌زیست در چه بستری شکل گرفته است و آسیب‌هایی که در مسیر مواجهه با مدیریت نادرست شهری ایجاد می‌کند چیست؟

مهرآیین: کلمۀ محیط‌زیست یک کلمه ترکیبی، عام و کلی است که جامعه‌شناس باید ببیند چگونه بحث کند که بتواند این واژه را تبدیل به یک واقعیت اجتماعی کند. از نگاه جامعه‌شناسی دورکیمی، اگر پدیده‌ای تبدیل به واقعیت اجتماعی شد، بستر متقدم کنش‌های ماست. در این نگاه، باید به محیط زندگی‌مان به مثابه «فضای اجتماعی» (socialspace) نگاه کنیم. این فضای اجتماعی مقدم بر وجود ماست. محیط‌زیست یک فضای اجتماعی است که مقدم بر وجود ما و بستر کنش‌های بعدی ماست. بستر زندگی اجتماعی ماست. اگر به عنوان بستر کنش‌های اجتماعی به محیط‌زیست نگاه کنیم. این فضای اجتماعی، اجتماعاً و به صورت گروهی تعریف شده است. در جامعه‌شناسی جنگل را به عنوان جنگل نمی‌شناسیم بلکه از آنجا که باید آن را به واقعیت اجتماعی تبدیل کنیم آن را محل تفریح‌کردن محسوب می‌کنیم. همچنین مطابق نگاه دورکیمی بستر کنش ما، پیش از ما حاضر است. ما وارد محله می‌شویم، ما وارد شهر و کوچه می‌شویم. این محیطی اجتماعی است که صفت‌های متعددی بر آن عارض شده و من به همین فضای اجتماعی باهویت و شناخته‌شده وارد می‌شوم. بالای شهر، پایین شهر، فقیرنشین، حاشیه‌نشین. اینها تعاریف اجتماعی، گفتمان یا یک زبان هستند که تبدیل به یک واقعیت اجتماعی هم شده‌اند. دیالکتیک این دو مفهوم، واقعیت زندگی اجتماعی ما را می‌سازد. گذشته از نگاه دورکیمی، ما جامعه‌شناس دیگری همچون هربرت مید را داریم که می‌گوید اینطور نیست که ما بستر اجتماعی و فضای اجتماعی از پیش مقدم و تعریف‌شده‌ای داشته باشیم و بیاییم در آن کنش کنیم و بگوییم ما که هستیم. در نگاه دورکیمی، فضای اجتماعی به یک واقعیت اجتماعی تعریف‌شده تبدیل می‌شود. یعنی قبل از ورود ما به آن فضای اجتماعی، به آنجا می‌گویند بالاشهر. یعنی آدم‌هایی خاص با ویژگی‌ها، هویت‌ها، اخلاق، رفتار و فرهنگ و توان اقتصادی ویژه‌ای در آن زندگی می‌کنند. در مقابل این طرز تلقی، مید می‌گفت اولاً فضای اجتماعی، فضای متقدم بر ما نیست. دوم، اینکه انسان موقعیت‌گراست. یعنی ما در هر لحظه، در هر موقعیت، در هر فضای اجتماعی که قرار گرفتیم کنش می‌کنیم، فضا را می‌سازیم ما می‌توانیم هر لحظه و در هر موقعیت، فضای اجتماعی را تعریف کنیم و مبتنی بر این تعریف، هویت بگیریم. به اعتقاد او ما باید یک رویکرد سیال‌تری نسبت به فضاهای اجتماعی داشته باشیم. در این صورت، «اطراف تهران» شاید لزوماً جایی برای جاده‌سازی نشود. وقتی شما تهران را به عنوان یک شهر تعریف می‌کنید، اطرافش می‌شود محل تفریح تهرانی‌ها، محل جاده سازی، محل انتقال از این شهر به شهرهای دیگر. نمونۀ بارز این نوع تعریف، هویت شمال کشور است. هویت شمال بر اساس هویت تهران درحال تعریف است. شمال جایی است برای استراحت تهرانی‌ها. به همین دلیل است که شما می‌بینید در ایام تعطیلی، حجم انبوهی از جمعیت به آنسو می‌رود و آن موقع است که حتی هویت اخلاقی شمالی‌ها هم تغییر می‌کند. تا آنجا که می‌گوید در این سه روز تعطیل، اگر ماست ۲۰۰۰ تومان بود می‌فروشمش ۱۰۰۰۰ تومان. یعنی این نوع تعریف، روی اخلاق و خلقیات اجتماعی آنها هم تاثیر می‌گذارد. نظریه بعدی متعلق به شوتز است. او می‌گوید علی‌رغم آنچه دورکیم می‌گفت که زندگی اجتماعی ما از پیش متقدم و موجود است، ما داریم زندگی اجتماعی را دائماً در ارتباط نمادین با جهان می‌سازیم. پس آن چیزی که مهم است واقعیت زندگی روزمره است که هر روز می‌سازیم. شوتز می‌گوید نسبت ما با مکان‌ها، با فضاهای اجتماعی، با جغرافیا و زمین ما، در اینجا و اکنونِ لحظه‌ای و ارتباط نمادین‌مان با آن در حالِ تعریف است. این مهم است که شما جامعه‌ات را رصد کنی، ارتباط نمادینی که شما با محیط اطراف می‌سازید چیست؟ همان ارتباط نمادینی که در آن لحظه می‌گیرید، معنایی را بر محیط عارض می‌کند. اینچنین است که ناگهان رییس‌جمهوری می‌آید و می‌گوید: «چه کسی گفته حریم‌های شهری یعنی جایی خالی باشد؟» ارتباطی که تا قبل از او با محیط‌های اطراف شهر بود، این بود که اینها حریم شهر است. اینها جای جنگل است، جای دشت است، اینها فضاهای آزاد زندگی اجتماعی ما، و جایی هستند که مرز و هویت شهرها را در نسبتشان با مناطق دیگر مشخص می‌کنند. اما یک نفر می‌آید و همین نسبت نمادین با محیط را قطع می‌کند و دستور می‌دهد که از این به بعد، هر ایرانی باید ویلا داشته باشد، و در ویلاها سبزی بکارند و کشاورزی کنند. این ایده‌ای بود که خدا را شکر عمر مدیریت واضعش کفاف نداد که آن را دنبال کند. وگرنه الان در مناطق اطراف تهران، همه زمین‌ها فروخته و نابود شده و پُر از خانه بود. لابد انتظار هم داشتند مردم همه در ویلاهایشان درخت بکارند و جنگل تبدیل شود به همین تک‌تک درختان در حیاط‌های مردم. اینکه شما می‌گویید مدیران و فعالان محیط‌زیست تعریفی حداقلی از محیط‌زیست دارند، دلیلش این است که اغلب این افراد، در دریافتشان از محیط، فاقد بینش اجتماعی هستند. اگر شما دریافت دورکیمی، یا دریافت مید، یا دریافت امثال شوتز را به محیط اطرافتان داشته باشید، بینش اجتماعی وارد ادراکتان می‌شود. ما با محیط‌های فیزیکی شهرهای‌مان بر اساس زمین برخورد می‌کنیم، یعنی می‌گوییم متراژ زمینت چقدر است؟ یعنی همه چیز بر اساس نرخ، عدد، و رقم است. اگر شهر تبدیل به محلی برای تراکم‌سازی و آپارتمان‌سازی به شکل عمودی بشود، به این شکل که در هر کوچه ۵ تا ۱۰ هزار نفر زندگی کنند، به نفع کیست، و به ضرر کیست؟ این پرسشی بود که دیوید هاروی در کتاب مشهورش «حق به شهر» مطرح کرد و گفت: «ما به عنوان افرادی که داریم در این شهر زندگی می‌کنیم حق داریم بپرسیم کجا داریم زندگی می‌کنیم؟ و این منافع در این محیط‌ها چگونه تقسیم و توزیع می‌شود؟» ما در شهرها جمعیت انسانی داریم. این جمعیت، جمعیت یکدستی نیست، ما یک طرف کودک داریم، سمت دیگر جوان داریم، میانسال داریم و سالمند. به لحاظ جنسیتی زن و مرد داریم، به لحاظ قومیتی ترک و لر و فارس و کرد و ... داریم، به لحاظ زبانی همین‌طور، به لحاظ سلامتی آدم معلول داریم، فلج داریم و آدم سالم. جمعیت جامعه تمایزات زیادی با یکدیگر دارند. هرگونه تعریف از مکان، هرگونه تعریف از محیط‌زیست، هرگونه تعریف از شهر به سود کدامیک از این اقشار و به ضرر کدامشان است؟ اگر شما دارید دائماً جاده می‌سازید، خیابان می‌سازید و ماشین وارد می‌کنید به نفع افراد سالمند است یا به نفع جوانی که می‌خواهد سوار ماشین‌های مدل بالا شود و ویراژ دهد؟ معلوم است که این دود و آلودگی فضا به نفع سالمندان نیست. شهر، سویۀ ظلم‌اش به طرف افراد سالمند است. جوان هم ممکن است آسیب ببیند ولی نه به اندازۀ سالمند، نه به اندازۀ کودکی که اینجا زندگی می‎‌کند. آیا هیچ وقت کسی به این فکر کرده است که ساختن و توسعه خانه‌های عمودی در شهر، با افرادی که دچار مشکلات فیزیکی و بیماری‌های روحی و روانی هستند چه می‌کند؟ آدم روانی را می‌توان در یک ساختمان عمودی نگهداری کرد؟ کمترین اتفاق این است که خودش را از بالای ساختمان به پایین بیاندازد. این محیط‌ها به نفع زنان است؟ به نفع کودکان است؟ ما باید پیامدهای جامعه‌شناختی تمرکز جمعیت را در آپارتمان‌های کوچکی که به نماد شهرسازی ما خصوصاً در پایتخت تبدیل شده است، در نظر داشته باشیم. اما متاسفانه این موضوعی است که کمتر در مباحث شهرسازی ما مورد توجه قرار می‌گیرد. این ناشی از رویکرد کارکردگرا به شهرسازی است که می‌خواهد جمعیت زیاد را در حجم‌های محدود جا دهد اما توجه نمی‌کند که کنش‌ها و مبادلات زیاد طبعاً عوارض اجتماعی خواهد داشت که بر این فضاها عارض می‌شود. بازگردم به سوال شما؛ فقدان بینش اجتماعی مهمترین نکته‌ای است که در رویکرد مهندسی و مدیریتی به فضا و مکان و محیط‌زیست در کشور ما دنبال می‌شود. شما اگر بخواهید این موضوع را بررسی کنید، راهش ساده است. مقالات تحقیقاتی مجموعه‌های وابسته به نظام مدیریت شهری را بگیرید و تحلیل محتوا کنید. ساختار و اجزای این مقالات را استخراج کنید و ببینید از چه کلیدواژه‌هایی بهره می‌برند و چه ایده‌هایی را دنبال می‌کنند. نهایتاً خواهید رسید به زاویه، ستون، پایه، سقف، دیواره، بتن، سنگ، سیمان، قدرت، نیرو، فشار، بحران، مدیریت بحران، بهسازی، ترمیم، تربیت نیروی آتش‌نشان و ... در تمام این مباحث تنها چیزی که دیده نمی‌شود این است که این فعالیت‌ها قرار است در یک بستر اجتماعی اتفاق بیفتد. گویی این کارها در خلأ انجام می‌شود. فضایی خالی از سکنه که فقط مهندسان در آن هستند و ادبیاتشان. این مشکل عمده‌ایست که ما در سطح کلانِ نسبت میان علوم انسانی، با رویکردهای مهندسی به مباحث و به طور خاص در بحث شهرسازی با آن مواجهیم.

معیدفر: میان عرصه‌های اندیشه، محیط‌زیست و جامعه یک نوع پیوستگی و انسجام در گذشته وجود داشته که آرام آرام این پیوستگی از هم گسسته است. ما انسان‌ها در آن اوایل که تازه با ادبیات علمی روبرو شده بودیم، مرتب برمی‌گشتیم و سعی می‌کردیم هرآنچه تجربۀ اندیشه، دانش و معرفت گذشتگان بود به‌نحوی زیر سوال ببریم. به این معنا که اینها بنیان درستی ندارند. مدرنیست‌های اولیه دائم سعی می‌کردند تضادی آشکار و محکم میان گذشته و حال ایجاد کنند. نسبت به گذشته دیدگاهی منفی را ترویج می‌کردند و می‌گفتند آنچه ما ارائه می‌کنیم درست در نقطه مقابل آن و کاملاً عالی است. اینچنین بود که اندیشه/معرفت ترکیب‌شدۀ اعتدالی پیشینیان را می‌خواست محیط‌زیست، اندیشه و جامعه را به هم پیوند زند، خرافات جلوه دادند. در دوره‌ای آدم‌ها می‌گفتند اگر فلان کار را بکنیم موجب غضب خدا می‌شود، می‌گفتند این درخت روح نیاکان ماست، آن تپه روح پدران ماست، این حیوان حامل روح اجداد ماست. در عصر مدرن ما این رویکرد «جان‌گرایی» را مردود شمردیم. بشر گذشته سعی می‌کرد با این ترکیب به‌نحو بسیار دقیقی محیط‌زیست را حفظ کند، جامعه را حفظ کند و از آن حمایت کند. گذشتگان ما به نحوی درست می‌گفتند چون درخت، کوه و جنگل میراث بشر گذشته و نیاکان ماست پس روح نیاکان ما در قالب این طبیعت و محیط‌زیست استمرار دارد. مضاف بر اینکه اگر شما اشیا و جهان را انسانی ببینید، به راحتی نمی‌توانید آنها را نابود کنید. بنابراین شاید بتوان گفت که پشت همین تلقی عامی هم اندیشه‌ای خوابیده بود. شاید متفکری در عصر خودش این فکر را کرده باشد که به سادگی، اندیشه حمایت از محیط‌زیست را با باورهای جامعه و مردم، پیوند بزند، این معرفت را در سطح عمومی مطرح کند و نهایتاً با همین معرفت عمومی، مشارکت جامعه را برای بقای محیط‌زیست و بقای جامعه به‌کار بگیرد. بعدها به عصر مدرنی رسیدیم که عصر تمایزگذاری و جداکردن‌هاست. مسلماً هر رویکردی دستاوردهای مثبتی هم دارد ولی می‌تواند پیامدهایی هم داشته باشد. من حرفم این نیست که ما باید به گذشتۀ پیش از مدرنیته برگردیم. بحثم این است که ما سنت‌هایی را که در گذشته داشتیم به عنوان خرافات رد نکنیم، بلکه درعوض آنها را دوباره بازخوانی کنیم تا بتوانیم به عنوان یک میراث در زندگی امروز از آنها بهره ببریم. اینها ذخایری هستند که بشر طی قرن‌ها در تجربه به‌دست آورده اما بشر امروز خیلی راحت این میراث را کنار گذاشته و می‌خواهد یک کار دیگر انجام دهد. این نکته ظریفی است که ما امروز بتوانیم بین دانش، علم، جامعه و محیط‌زیست به ترکیبی برسیم و در عین حال این دانش صرفا اختصاص به آکادمی نداشته باشد، و بتوان حدی از آن را به شکل معرفت عمومی رواج داد که مشارکت عمومی جامعه را به وجود بیاورد. جایی که من زندگی می‌کنم، مهندسانی که در همسایگی من هستند، به منِ دانشگاهی اجازه نمی‌دهند که در امور کلان خانه‌ام مداخله و مشارکت کنم. مهندسین می‌گویند این ما هستیم که تعیین می‌کنیم چه چیزی درست است، چه چیزی غلط. به عبارتی، ما با تخصصی‌کردن و جداکردن حوزه‌ها از معرفت عمومی، مشارکت مدنی را از بین برده‌ایم و درنتیجه، عرصه‌ای گسترده را برای یک عده خاص شامل مهندس، پیمانکار، پزشک و تکنوکرات‌ها فراهم کرده‌ایم، نه منادیان ادارک اجتماعی. ما در گذشته مفهوم حریم را داشتیم که به نوعی از همان «حرام» می‌آمد. حریم رودخانه، حریم دریا، حریم جنگل، حریم روستا و ... با همین واژگان سعی می‌کردیم افراد را از اینکه در اینجا مداخله کنند، پرهیز دهیم. اما امروز شهرداری‌ها و افراد دیگر به‌هیچ وجه خود را ملزم به این حریم‌ها نمی‌دانند. الان در فشم هر روز حریم رودخانه را کوچکتر می‌کنند، سنگ می‌ریزند و زمینی را به عنوان ویلا می‌فروشند. یعنی جامعه تبدیل‌شده به آدم‌هایی که مسئول تخریب طبیعت هستند و برای لذت لحظه‌ای آیندۀ اقلیم و محیط‌زیست خودشان را نابود می‌کنند. خریدار این ویلا ممکن است ماهی یکبار، دوماهی یکبار به آنجا برود اما تاثیری که ساخت این ویلا بر محیط‌زیست منطقه دارد چیزی کم از نابودی نیست. تمام این کارها برای این است که پولی گیر پیمانکار و بورس‌باز زمین بیاید. این همان بحثی است که دکتر مهرآیین مطرح کردند و مبتنی بر این پرسش بود که این توسعه و تحول حائز منافع برای چه افرادی است. حریم دریا در حال نابودی است، حریم جنگل دارد نابود می‌شود و به نظر من ما باید برای جلوگیری از تداوم این وضعیت، دوباره دستاوردهای گذشته را زنده کنیم. نه اینکه عیناً به آن دوران برگردیم، آن میراث را بازخوانی کنیم برای اینکه بتوانیم محیط‌زیستمان را نجات دهیم و مشکلات عظیمی که بشر امروز با آن مواجه است، توسعه‌گرایی بی حدوحصر و مصرف‌گرایی افراطی را کنترل کنیم.

دکتر معیدفر اشاره کردند که راهی که جامعه‌شناسی در مواجهه با شرایط بغرنج امروز در فرآیند توسعه شهرها می‌تواند پیشنهاد کند این است که معرفت‌ها و میراث گذشته را بازخوانی کند، بینش اجتماعی خود را به معرفتی عمومی در سطح فهم عامه تبدیل کند و مشارکت اجتماعی را برای برون رفت از وضعیت فعلی جلب کند. به نظر شما راهکار خروج از بحران فعلی محیط‌زیست شهری ما چیست؟

مهرآیین: رابطه هر پدیده‌ای ازجمله محیط‌زیست با جامعه، رابطۀ «تاحدودی» است. تا حدودی می‌توانیم بپرسیم جامعه در شکل‌گیری این پدیده‌های اجتماعی چگونه تاثیرگذار بوده است؟ اما از یک جایی به بعد، پدیده‌ها منطق درونی خاص خودشان را دارند. در موضوع محیط‌زیست، یک منطق درونی خود محیط‌زیست برمی‌گردد به فرهنگ و میراث گذشته ما. به هرحال اگر امروز در این کشور مشکل کم‌آبی هست، پیش‌تر هم مشکل کم‌آبی بوده است. آن زمان که علم و دانش و تکنولوژی به معنای امروزی نبود. پس به چه شکلی این مشکل را حل می‌کردند؟ طبعاً اگر از منظر منطق درونی پدیده‌ها (اینجا به‌طورخاص؛ محیط‌زیست) به آنها نگاه کنیم، باید به سنت‌هایی که پشت سر آن پدیده وجود دارد برگردیم. سنت‌های فرهنگی‌ای که شکل گرفته را بگیریم، زنده کنیم و ببینیم تا کجا می‌توانیم از آنها استفاده کنیم. این هم فقط مختص جامعه ما نیست.

پیش از ما کشورهای دیگری هم بوده‌اند که با بازخوانی روند توسعه شهرهایشان به سنت‌های حفاظت از محیط‌زیست شهری بازگشته باشد و مطالعه تطبیقی تجربه آن‌ها مفید باشد؟

مهرآیین: یکی از این کشورها ژاپن است. کتابی هست تحت عنوان «ملت زلزله». در این کتاب نویسنده اشاره می‌کند  که پس از انقلاب میجی، یکی از اتفاقاتی که از نگاه آن دوران مثبت بود ورود مهندسان انگلیسی به ژاپن بود و خلق ساختمان‌های جدیدی که توسط این مهندسان احداث شد. در همان دوران زلزله‌ای در ژاپن به وقوع پیوست که بر اثر آن ویرانی بسیاری برجای ماند و بسیاری از ساختمان‌ها از جمله اماکنی که توسط مهندسان انگلسی ساخته شده بود فروریخت، اما از اتفاق تنها جاهایی که ویران نشد، ساختمان‌هایی بود که توسط مهندسان بومی ژاپنی ساخته شده بود. اینجا بود که خود انگلیسی‌ها تصمیم به بازخوانی سنت ژاپن گرفتند و شروع کردند به بازخوانی این سنت که درنتیجه آن تکنیک احداث ساختمان‌هایی که در حالت‌های لغزشی در یک بازه‌ای حرکت کنند البته به شکل کلاسیک‌تر از دل همان سنت درآمد و امروزه مبنای شهرسازی در این کشور و برخورد با پدیده زلزله در سراسر جهان است. ما هم می‌توانیم در حوزه‌های اجتماعی‌مان، بسته به سنت دینی‌مان، بسته به فرهنگ ملی‌مان، بسته به ادبیاتی که تا الان داشته‌ایم، بسته به باورهای عامیانه‌مان این کار را انجام دهیم. اگر بخواهیم از منظر علمی این کار را نامگذاری کنیم، می‌شود: «تاریخ‌نگاری فرهنگی محیط‌زیست». تاریخ‌نگاری فرهنگی محیط‌زیست، تاریخ محیط‌زیست نیست، بازخوانی این است که تا امروز در مورد محیط‌زیست چه ایده‌هایی خلق کرده‌ایم، و این ایده‌ها چه افق و دامنه‌ای را برای تفکر انسان ایرانی ممکن کرده است و در مقابل، کجاها را نمی‌تواند ببیند. پس ایده‌های محیط‌زیستی در تاریخ فرهنگ ایران بازخوانی می‌شود اما نه به این منظور که بگوییم چه بود و چه شد و به کجا رسید، از این باب که تحلیل کنیم، چه افق‌هایی را ممکن می‌کردند. مثلاً در جنوب ایران، برخورد ما با دریا فقط به عنوان محلی برای دریافت انرژی و تغذیه و به‌دست آوردن ثروت نیست، ما نذر و نیازهایمان را نیز با دریا انجام می‌دهیم. یعنی وقتی کنار دریا می‌رویم، شکر می‌ریزیم و می‌گوییم تو شوری، شکر نداری، شیرین بشو و خواسته‌های ما را نیز برآورده کن. این در قالب تاریخ‌نگاری فرهنگی به ما نشان می‌دهد که دریا حتی جایگاه مقدس مذهبی هم داشته، فقط مکان ارتزاق مردم نبوده است. همین رویکرد را ممکن است شما در جنگل‌های شمال هم ببینید، در دشت‌های مرکز ایران هم ببینید، در کویرها هم ببینید و تحلیل کنید که نیاکان ما از رهگذر این دریافت‌ها و برداشت‌ها چه افقی را ممکن کرده‌اند. دانستن این مسائل نیازمند آن است که ما دانش زبانی و تاریخی لازم را فراهم کنیم. طبعاً ایدۀ تراکم در فرهنگ گذشتۀ ما نبوده است، فکر هم نمی‌کنم بشود پیدایش کرد. این موضوعی است که در جامعه امروز ما ممکن شده، اما اینکه مثلاً، چگونه، تا کجا، به کدام اسلوب ها و اشکال می‌شود خطر خشکسالی را کنترل کرد، طبعاً بوده و می‌توان آن را استخراج و تحلیل کرد که ایرانی‌ها در گذشته در مقابل این بحران اجتماعی-زیست‌محیطی چه کرده‌اند. این نکته اولی است که دکتر معیدفر مطرح کردند و به نظر من هم باید دنبال کرد و آن را از طریق رسانه‌ها، مطبوعات، منبرها و مسجدها به باورهای عامه مردم پیوند زد. درباره بحران آب که لزوماً نباید یک مهندس صحبت کند. یک روحانی هم می‌تواند در این خصوص صحبت کند، یک روشنفکر تاثیرگذار بر فضای اجتماعی هم می‌تواند صحبت کند، یک مطبوعاتی هم می‌تواند در این حوزه‌ها فرهنگ‌سازی کند. این کارها را باید انجام داد تا آرام آرام مردم هم بتوانند توان زبانی خودشان را در این حوزه‌ها احیا کنند، گفت‌وگو کنند، هرکس انباشته فرهنگی‌اش را به عرصه بیاورد تا ببینیم در چه وضعیتی قرار گرفته‌ایم. اما اگر از من بپرسید الان راهکار شما برای این مسائل چیست، می‌گویم: در ارتباط با آن چهار خرده‌سیستمی که در تعامل با محیط‌زیست قابل تعریف‌اند - اینکه فرهنگ ارزش‌ها را تعریف می‌کند، در اجتماع درونی می‌شود، اقتصاد منابعش را فراهم می‌کند و سیاست باید آن را تحقق ببخشد- به نظر من مهمترین اختلالی که در کشور ما ایجاد شده این است که سیاست، هم اقتصاد، هم فرهنگ و هم اجتماع را استثمار کرده است. این نکته‌ای بود که آقای روحانی هم چندی پیش در قالب این عبارت مطرح کرد که «تاکنون اقتصاد به سیاست باج می‌داد، حالا موقع آن است که سیاست به اقتصاد امتیاز دهد و منافعش را تامین کند.» این چهار قلمرو باید با هم سازگار شوند و به یکدیگر خدمات دهند اما اگر منطق یکی از اینها که منطق قدرت و سیاست است، بر منطق مبادله که منطق اقتصاد است، و منطق گفت‌وگو که منطق فرهنگ است، و منطق روابط اجتماعی که منطق اجتماع است حاکم شود، طبعاً ما با وضعیتی مواجه می‌شویم که الان گرفتار آن هستیم. در کنار این، یک اتفاق دیگری هم در کشور ما افتاده آن هم اینکه، تسلطی که قدرت و سیاست بر سه قلمرو دیگر زندگی ما پیدا کرده، به همراه خودش اسلوب‌های اقتصادی هم آورده که این اسلوب‌ها ویران‌گرند. این اسلوب‌های اقتصادی مبتنی بر منطق اقتصاد معقول جهان که تولید ثروت ملی است نیستند، مبتنی بر توسعه‌ای آمرانه است که از طرف گروه‌ها و افراد خاصی که مدتی مسئولیت‎‌ها را برعهده می‌گیرند اعمال می‌شود و این سرمایه اجتماعی دولت را با چالش مواجه می‌کند، چنانکه حتی اگر دولت اقدامات اصلاحی را در دستورکار قرار دهد، مورد توجه مردم قرار نمی‌گیرد. جوری که وقتی بحران بی‌آبی به‌وجود می‌آید مردم می‌گویند این مشکل دولت است، من شیر آب را باز می‌گذارم. شما پُل می زنید، سد می‌زنید، ساختمان اداری می‌سازید، راه می سازید، اما مردم به اینها بی‌اعتنا هستند. چون فرآیند توسعه شما از پایین و درون‌زا نیست. فرآیند توسعه شما مبتنی بر مفهوم فرآیند نبوده است. فرآیند یعنی تاریخی وجود داشته، سنتی وجود داشته و در جامعه شما و از سوی مردم شما نیازهایی مبتنی بر آرمان‌هایشان تعریف شده و دولت می‌رفته این نیازها را تحقق می‌بخشیده است. مثلا در جنوب می‌گفتند اسکله کم داریم و دولت اسکله می‌ساخت. الان درهمان جنوب بحث گردشگری در کنار دریا مطرح شده است. می‌گویند چه کنیم که کنار دریا جاده ساحلی درست کنیم و ملت برای تفریح بیایند! اصلا مسئله ما این نبوده است. مسئله جنوب گردشگری کنار دریا نیست. مسئله این است که اسلکه کافی وجود ندارد تا مردم تجارت کنند. یا اینکه این اسکله‌ها لایروبی نمی‌شود که کشتی‌ها بتوانند رفت‌وآمد کنند. یعنی میان حفظ و پاکسازی محیط‌زیست با فعالیت‌های اقتصادی مردم نسبتی برقرار است. متاسفانه توسعه در کشور ما پروژه‌محور است نه فرآیندی. فرآیند روندی است که از دل سنت‌های جامعه، ارزش‌ها و فرهنگ شما بیرون می‌آید. اگر اینطور باشد، فرآیند توسعه شما بومی، اجتماع‌بنیان و حتی موقعیت‌محور خواهد بود. در این حالت، فرآیند توسعه بوشهر با شمال، اصفهان و تهران نباید یکی باشد. این یکسان‌سازی و ولع یکدست‌کردن کشور، طرح هادی شهری و روستایی و ... اینها طرح‌هایی هستند که کشور را ویران می‌کنند. این‌ها همه مبتنی بر نگاه پروژه‌ای است. یک‌نفر می‌آید منافع گروهی، دسته‌ای و اقتصادی خود را از بالا و تحت عنوان «منافع دولت» تعریف می‌کند که از بالا اعمال می‌شود اما جامعه با آن همراهی نمی‌کند و در نهایت، تنها حکم رزومۀ دولت‌ها را پیدا می‌کند. درحقیقت هیچ پیوند ذهنی و فرهنگی میان این عرصه‌ها وجود ندارد. این درحالی است که کشورهای دیگر اعم از فقیر و غنی توجه ویژه‌ای به این مسائل دارند. بنگلادش به عنوان یکی از فقیرترین کشورهای جهان، دست‌کم بیست کتاب دربارۀ فرآیندهای اجتماع‌بنیان و اجتماع‌محور توسعه دارد که حاصل گفت‌وگوهای بین خود مردم است. زنان بی‌سواد روستایی که هیزم به کمرشان بسته‌اند، زیر درخت با مهندس و مسئول دولت می‌نشینند، همراه پیر و جوان، جلسه می‌گذارند و درخصوص اینکه در این روستا و این شهر چه کنیم صحبت می‌کنند اما در کشور ما، توسعه به صورت تحکمی، از بالا، دستوری و با ایجاد فاصله بین فرآیندهای عمومی با مردم پیش می‌رود. در سیستم‌های این‌چنینی، مسئله این نیست که چرا محیط‌زیست نابود می‌شود، پرسش این است که چرا شما دارید از آبادی می‌پرسید؟ جامعه‌شناسی این شرایط، جامعه‌شناسی توسعه‌نیافتگی و ویرانی است، جامعه‌شناسی آبادی و خلق و نظم نیست.

منبع: ویژه‌نامه جامعه‌شناسی نشریه راه ابریشم

نظرات مخاطبان 0 1

  • ۱۳۹۴-۰۵-۱۲ ۱۵:۰۷نازنین 0 4

    چقدر خوبه که دکتر مهرایین با این دامنه از اطلاعات عمیق و وسیع در این خصوص نیز صحبت کردند.مرحبا بر این جامعه شناس نازنین.
                                

نظر شما